هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

روزهای بهشتی

رفته بودم دانشگاه ، دانشگاه سابقم ، شهید بهشتی ... بعد از ده سال !
همون اوایل فارغ التحصیلی چند باری شد که برم ولی خیلی کوتاه و محض انجام کاری . بارها دلم می خواست برم اما فرصتی و بهانه ای دست نمی داد . این بار هم بهانه ، گرفتن دانشنامه لیسانس شد و البته مهمتر از اون دیدار اساتیدم .
بعد از ده سال برگشتم به اون روزها ... روزهای بهشتی ...
من همیشه شیفته فضای زیبای دانشگاه بودم . بسیار زیباتر هم شده ساختمانهای جدیدی اضافه کردن و هنوز هم در حال رشد و  تکمیل شدنه . خیلی احساساتی شده بودم و حسی بین شعف و افسوس درونم رو مشوش کرده بود . آروم آروم راه می رفتم فکر می کردم دارم در باغی از رویا قدم می زنم و هر دم بیم اون هست که بیداری فرا برسه و همه اون خاطرات با رویاها از بین بره . شاید برای همه بچه های شهید بهشتی کم و بیش این احساس باقی مونده باشه گاهی با بعضی هاشون که هم صحبت میشم حس مشابهی رو در اونا می بینم . از همون زمانها هم گاهی فکر می کردم باز هم اگر دانشگاه دیگری درس می خوندم این همه احساسات نوستالژیک برام باقی نمی موند . اون هوا ، اون فضا و طبیعت زیبا و اون جوّ دانشگاهی متفاوت و خاص خودش که از دانشگاه های دیگه متمایزش می کرد . من که به تبعیت از روش منطقی تعیین رشته ، انتخاب اولم دانشگاه تهران بود و انتخاب دومم شهید بهشتی ( و البته سومی هم الزهرا ! ) هنوز از این که دست تقدیر منو به اینجا آورد شاکرم . اون موقع هنوز دانشگاه علامه موقعیت علمی حال حاضر رو نداشت و شهید بهشتی در رشته حسابداری حرف اول رو می زد . بهترین اساتید حسابداری و پیش کسوتان این رشته اونجا تدریس می کردن و همین خود به تنهایی می تونه دلیل ارزشمندی برای این سپاس باشه .
وانگهی من در اون روزا بهترین دوران عمرم رو سپری کردم و حال و هوایی در دل و در سر داشتم که هیچ گاه دیگه تکرار نشد ! گرچه به قول بچه های این دوره بچه مثبت بودم و سرم به درس و دنیای خودم گرم بود ،  زلال زلال ...  و دوستانی که بهترین بودن . به خصوص که اون دوره هنوز فضای دانشگاه ها هم به نسبت امروز خیلی باز نبود و بچه ها هم نه تیپ ظاهریشون و نه نوع روابط و روحیاتشون مثل بچه های این دوره نشده بود . کوهی از انرژی بودم و دریایی از انگیزه و شور  . از سال سوم دانشگاه ، با شروع تعهد خدمتم به آموزش و پرورش دیگه کار هم با درس به طرز طاقت فرسایی عجین شد ولی مثل همیشه عاشق کارم بودم ( گرچه همین عشق که هنوز هم منو رها نکرده به ادامه تحصیلم لطمه ای جدی زد ! ) . درس می خوندم ، کار می کردم ، ورزش برنامه ثابتم بود ، فعالیتهای اجتماعی ، شرکت در همایش و جلسات مختلف ، هنر و شعر و موسیقی و ... و ... و البته مطالعه با شدت هر چه تمام تر ! وقتی بعد ده سال رفتم دانشگاه بیش از همه جا کتابخونه مرکزی بود که بوی آشنای کهنگی کتاب و فضای اون ، منو دچار غلیان احساسات کرد . اون سالها من تو اون کتابخونه زندگی می کردم ! شاید بیش از کتابهای رشته خودم کتابهای دیگه خوندم : ادبیات ، ادیان ، عرفان ، سیاست ، روانشناسی ، تاریخ و البته شریعتی ... ! واقعا برای من اون دوره بهشت بود و من در اون بهشت جوانه زدم ، نفس کشیدم و برخاستم . تحول و تکاملی که اون سالها در من آغاز شد شاید در سالهای بعدتر دچار فراز و فرود شد ولی اون دوره رو برای من استثنایی کرد و عالمی در درونم ساخت که من زندگی رو با همه زیباییش تجربه کردم .
نمی دونم چرا سعی کردم هفت ترمه درسمو تموم کنم ؟! بدتر اینکه بلانسبت هر چی احمقه بعدش هم  رفتم دنبال علایق و آرمانهای هوا فضایی ! و قید ادامه تحصیل در رشته و دانشگاه خودم رو زدم!!! در شرایطی بودم که همون سال اول می تونستم شهید بهشتی ارشد قبول بشم ولی با خودم چه کردم نمی دونم ! هنوز هم گیجم ... 
حالا بعد این همه سال خودم ، خودمو محکوم کردم به ادامه تحصیل در پیام نور !!! خودم انتقام این همه سال اشتباه رو از خودم گرفتم . منی که نفهمیدم در این مملکت کسی حق نداره رویا داشته باشه چه برسه که بخواد به دنبال رویاهاش بره باید هم اینطوری تنبیه می شدم ولی صد حیف ... دلم برای خودم می سوزه و اون همه توان و روحیه و استعداد که بر باد رفت ! اون همه شور زندگی که در مرداب روزگارم سرکوب شد .
از بازگشت بعد این سالها احساس خوبی نداشتم . فکر می کردم روح سرگردانی هستم که برگشتم به دنیایی که دیگه به من تعلق نداره و آدماش نه منو می شناسن و نه می بینن . من شبحی غریبه هستم بین دانشجوهایی که حالا اونجا دنیای اوناست و نه من ( این احساس بعد از مرگ رو خیلی وقتها دلم می خواد راجع بهش بنویسم شاید وقتی دیگر ) . ولی ظاهرا اینجور نبود چون حداقل اینه که کسانی هم بودن که شناختنم و با محبت و گرمی بسیار به من یادآوری کردن که هنوز در اون فضا و آدمها زنده ام و زندگی می کنم . به خصوص استاد یگانه و بی نظیرم که با بزرگواری بیش از حد انتظارم قبول کرد که در تهیه پایان نامه کمکم کنه و این بهترین هدیه برای کسی بود که در اون روز مدرک کارشناسی رو از یکی از بهترین دانشگاه ها گرفته .
خداوندا باز هم مثل همیشه سپاسگزارم ...

مرد

 

 

مرد بزرگ،

آیینه هاست

و انعکاس سلسله دستان مردم است

سوسوی دعوتی است از آن سوی شب،

شبی

کان را کرانه نیست، خداوندگار نیست

بر کشتی شکسته ی شب، ناخداست او

 

مشت است در زمانه ی دستان باز،

باز،

دستی است کز سخاوت خود بر ملاست او،

 

او را اگر گرفتی و گفتی گرفتنی است

در چنگ های شوم تو، حتی، رهاست او

 

بیماری غریب گرفته ست قوم را

بر هر وبای شوم زمینی دواست او

 

وقتی در این قیامت یغماییان ما

هر کس «گلیم خویش بدر می برد ز موج»           

سدی است موج حادثه را و فداست او

 

گر پور زال نیست، چرا من غمین شوم؟

زیرا که او علی ست که شیر خداست او

 

وقت است این سکوت در آید ز پا، به سر

افراشت باز قامت عالم، صداست او

 

ار فرق مردهای زمین در ربوده اند

این روسبی زنانِ زمان بس کلاه ها

فرق است مردهای زمان را، کُلاست او

 

تصویری از بریدن و بردن دارم

زین عالم جدید

وقتی تمام مردم عالم را

مثل براده از تن آهن بریده اند

او سرافراز باد که آهن رباست او

 

وقتی که گاو طعنه به بلبل زند،

خموش!

گل آنکه، گفت، هیچ نپرسم چراست او

 

با هم غریبه ایم که ناساز می زنیم

آن نغمه زن کجاست؟ غمش آشناست او

 

تاریخ راهزن همه را جامه هار بود

کو آن رفیق پاک که ما را قباست او؟

 

« ولله که شهر بی تو مرا حبس می شود»   

ما را هوای اوست که ما را هواست او

 

« زین همرهان سست عناصر دلم گرفت»    

کو دستهای دوست؟ که دست رضاست او

 

مردم، هر یک درون آینه ای، خواب می روند

بیدار باد و باز فزون باد یاد او

چون انعکاس سلسله دستان ماست او

او زنده باد باز که آیینه هاست او

 

                                   | رضا براهنی |

 

منبع : سایت مرتضی رحیم نواز

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

دو چشم زنده که از توده های خاکستر

بسوی زندگی ام منفجر شده ست از عمق

تمام زندگی ام را،

                        پناهگاه شده ست

 

به ریشه های تنم من رجوع خواهم کرد

رجوع خواهم کرد

به مادر تن خود،

به ریشه های کهنسال مهربانی خود

به سرزمین سپیدارهای عاطفه ها

به رد پای شقایق درون پاهایم

به آسمانی از کهکشان مینایی

که مشرف است به مهتاب روحانی

                                          رجوع خواهم کرد

 

رجوع خواهم کرد

به قلب آتش و شعله، به آفتاب تمام

                                               به سوختن

 

- نه ایستادن و در حاشیه

میان سایه لمیدن -

به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر

به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد

 

- نه ایستادن و در حاشیه

میان سایه لمیدن -

 

تنور داغ عمیقی که روح من باشد

دهان خویش گشاده ست در برابر من

رجوع خواهم کرد

به سنگ های تنور

به آفتاب که از عمق می کند دعوت

به آسمان که از آن باژگونه می بارد

ستاره هایی از اخگران توفانی

به عمق خویش، در آن آفتاب تنهایی

                                          رجوع خواهم کرد

 

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

                                         | رضا براهنی |

 

دوباره بهار ، دوباره من

 من دختر بهارم و وقتی بهار خوب باشه منم خوبم . هنوز هم چیزی عوض نشده فقط این که بهار به یادم میاره زندگی هست و جریان داره و باید زندگی کرد .
دیروز شمال بودم طبق روال . دو هفته ای بود که نرفته بودم . این چند وقت هوا به شدت بد بود یا سرد یا گرم و مدام باد و خاک . ولی با بارون این روزهای اخیر هوا و زمین دیدنی شده بود . اونقدر همه چیز زیبا و دلپذیر شده بود و رویایی که دلم نمیاد با توصیف عجولانه ام خرابش کنم . فقط بگم که زنده شدم !
بعد از اون همه خستگی ها و بیزاری هایی که این چند مدت کشیده بودم این تغییر روحیه بیشتر برام شبیه یه معجزه بود . فقط نمی دونم چرا زندگیم افتاده رو دور تند . تمام روزها و شبها با سرعت دارن سپری میشن و تو مدام باید بدوی و بدوی تا زندگی کنی و این برای من که حتی آدم چندان خونسردی هم نیستم یعنی فاجعه ! هیچی از زندگی نمی فهمم جز صدای نفس نفسها و خستگی هام و دیگه به تو فرصتی داده نمی شه تا به عمق لحظاتت فرو بری . بعد از سالها که تصمیم گرفتم همون رشته خودم رو ادامه بدم چشم باز کردم می بینم ترم سه ارشد هم داره تموم میشه نه لذتی ، نه بهره ای اونطور که دلم می خواست . اونم کجا ؟ شمال ! جایی که همیشه عاشقش بودم و حالا هم که توفیق اجباری نصیبم شده اصلا نمی فهمم با چه سرعتی هر یکی ، دو هفته یکبار برم و برگردم تا به بقیه کارام برسم . بدتر از همه اینکه همکلاسی های من هم همه اونقدر گرفتار کار و زندگی خودشون هستن که به قول بچه ها دیگه کسی پایه تفریح و لذت بردن از این همه طبیعت و زیبایی و اوقات خوب نیست ( هم نشینی و هم کلامی با نوجوونهای این دوره ادبیات ما رو هم دگرگون کرده دیگه حق بدید ! )

از برکات دیگر سفر این هفته ، همزمانی سفر من و هیات محترم دولت به استان گلستان بود یعنی دقیقا چند قدمی ما ! و این از الطاف الهیست که همیشه سفرهای استانی ایشان به خطه سرسبز شمال با حضور ما در اونجا توام میشه که ما هم از انفاس طیبه شون بهره ببریم . ایضا دیروز که موج مهرورزی دولت خدمتگزار تا سر کلاسهای ما هم رسید !
به چشم و به گوش دیدیم و شنیدیم از شخصیتهای استان فقط کسانی رو خواسته بودن که بیان مثبت حرف بزنن و در این راه از تطمیع هم فرو گذار نمی کردن . بالطبع این برای اشخاص علمی و دانشگاهی بسیار ناگوار بود و مضطرب و درمانده بودن که چه کنند ... من همون موقع سال تحویل هم گفتم اینا تو این سی سال غنچه بودن این بودن ، شکوفا بشن چی میشن ! حالا شکوفایی پشت شکوفایی . نمی دونم هیات محترم دولت ناهار آبگوشت قرار بود نوش جان کنند یا چلو کباب با برنج کیلو n تومان ؟!

 

دوباره بهار


 

زندگی در چهارراه

دلم می خواهد شعر بخوانم فقط شعر
دلم می خواهد همه شعرهای دنیا را بخوانم ، فقط بخوانم و به هیچ چیز فکر نکنم
دلم می خواهد زیر باران بی امان موسیقی ساعتها بنشینم و راه بروم
تمام روز و شب با صدای بلند ، باران آواز و آهنگ با شدت هرچه بیشتر بر سرم ببارد
و دیگر هیچ...
فقط شعر
فقط موسیقی
فقط باران
چقدر خسته ام
احساس می کنم میان یک چهارراه شلوغ ایستاده ام
دارم دیوانه می شوم
این هیاهو مرا از پا در آورده
می خواهم بروم
ولی نمی دانم چرا نمی توانم
چرا باز هم اینجا ایستاده ام
خانه من در کدام خیابان این شهر دروغ است
همسایه من کدام یک از این مردمان معماست
دوست من کدام یک از این صورتکهاست
دلم به هم می خورد
می خواهم هر چه را که به نام زندگی در این سالها به درون کشیده ام بیرون بریزم
دیگر از هر چه مفهوم زندگی ، دوستی ، صداقت ، عشق ، ایمان ، فلسفه ، انسانیت ، وجدان ، وطن ، مردم ، هدف ، شوق ، تکاپو ، آینده  و هرچیز دیگری که روزی برایم معنا داشت و ارزشمند بود دچار تهوع می شوم
کاش می شد رفت
کاش می شد  ...
کاش می شد جایی رفت که هیچ کدام اینها نبودند
جایی که حتی دلت نبود ، این ذهن بیزار نبود  و این روح ویرانت
خیلی خسته ام خیلی ...

فروردین است


سال نو برای من خیلی بیخود و بی نمک شروع شد و بدتر هم ادامه پیدا کرد . نمونه اش اینکه روز اول وقتی بیدار شدم آب قطع بود و با اون قیافه خواب آلود و کم و بیش نشسته ، سال رو تحویل گرفتیم . حالا هم که مردم به لطف اقتصاد شکوفای ج . ا. ا همه ماشین دارن و جیب پرپول و باک پر از بنزین ، پس سفر از نون شب واجب تره و این یعنی عید دیدنی و دید و بازدید رفت کنار سنتهای خدابیامرز دیگه . چند روز اول گیج گیج خوردیم دیدیم نه انگار خبری از عید نیست . در همین نیمه دید و بازدیدها توسط تعدادی از دوستان از خدا بی خبر اغفال شدم و به سفر ناخواسته ای تن دادم . اونم کجا ؟! قرار شد بریم اصفهان و یزد . البته راستش بعد از اینکه طبیعت گردی ها رو پیشنهاد دادم و موافقت نشد خودم پیشنهاد اینجاها رو دادم و گرفت . (لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ) می دونستم به خصوص اصفهان اصلا به درد سفر نوروزی نمی خوره یعنی تو عید هیچ جا غیر از تهران دیدنی نیست . خلاصه برخلاف میل و شرایطم ، درس و کار و زندگی رو گذاشتم و راه افتادم رفتم . ولی برای من شخصا که جز در کنار دوستان بودن ، هیچ لطف دیگه ای نداشت به خصوص اینکه حالم خوب نبود و اصولا مجبور بودم با یک فقره جنازه وظیفه مهم ورجه وورجه و شیطونی رو ایفا کنم . همه جا شلوغ ، کثیف ، گرون ، قحطی غذای خوب ، حتی هوا هم خیلی گرم و بد بود ... قربونش برم اماکن دیدنی هم در حال مرمت بودن انگار کل سال رو گرفته بودن ازشون که حالا باید ملت میومدن با داربست و تابلو ورود ممنوع و ... عکس می گرفتن . من که قبلا در شرایط بسیار خوبی  اصفهان رو دیده بودم دلم می سوخت و برای دوستانی که نیومده بودن و حسابی تو ذوقشون خورده بود مدام توضیح می دادم به خدا شهر قشنگ و تمیزیه بدموقعی اومدین ولی واقعا آشفته بازار بدی بود .
از نظر من که بیخودترین سفری بود که رفتیم .همه این ها به علاوه بی برنامگی و بی حوصلگی بچه ها باعث شد که از اصفهان برگشتیم و دیگه یزد نرفتیم . سر راه اومدیم یه شب نیاسر کاشان موندیم تا خاطره سفر فوق العاده سالهای قبل رو تجدید کنیم که دیدیم اونجا هم کم درهم و برهم نیست ولی لااقل آرامش روستایی خودش رو داشت و تونستیم فقط چند ساعتی بخوابیم و یه مقداری تجدید قوا کنیم . وقتی برگشتیم تهران اصلا انگار نه انگار رفته بودیم سفر ، همه خسته و عصبی و داغون ... خلاصه خیلی بد بود خیلی .
حالا اومدم خسته و کسل با انبوهی درس نخونده و کارهای عقب افتاده و بدتر از همه خواب و تفریح و خوشگذرونی های از دست رفته که حیف شد . آخه یکی دیگه از کمالات و هنرهای من اینه که حتی تنهایی هم بلدم تفریح کنم و خوش بگذرونم ! 
 خوب راستی تولدم  مبارک :)
ممنونم از دوستانی که یادشون بود و تبریک گفتن و خیلی هم ممنونم از اونایی که یادشون نبود و به زور یادشون انداختم و تبریک گفتن و خیلی ممنون ترم از اونایی که اصلا یادشون نبود و نیست ! من و وبلاگم یک سال دیگه بزرگ شدیم و این احساس تولد دوباره من رو همیشه دچار احساسات عجیب و متضاد می کنه نمی دونم برای همه اینقدر این روز منحصر به فرده یا من خیلی خاص بهش نگاه می کنم و سال به سال هم برام خاص تر میشه ؟! در هر صورت یه هفت فروردین دیگه هم اومد و رفت مثل یک چشم برهم زدن ، مثل رویای کوتاه دم صبح ، قبل از اینکه به تو فرصت اندیشیدن و احساس کردن بده گذشت ...
و همین طور سالها اومد و رفت ...
و همین گونه عمری میاد و میره ...
و افسوس ...

 

 

 

 « فروردین است »

 قمری های بی خیال هم فهمیده اند

فروردین است

اما آشیانه ها را باد خواهد برد

خیالی نیست

بنفشه های کوهی هم فهمیده اند

فروردین است

اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد

خیالی نیست

سنگریزه های کناره ی رود هم فهمیده اند

فروردین است

اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد

خیالی نیست

همه ی این ها درست

اما بهار سفرکرده ی ما کی بر می گردد ؟

واقعا خیالی نیست ؟

 

                         « سید علی صالحی »

 

بنفشه های مهاجر

 

 

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

                                   شفیعی کدکنی