-
دو ساله شد دو ساله شدم
سهشنبه 10 شهریور 1394 23:52
با اومدنش افق جدیدی رو به روی من باز کرد و انگار از نو متولد شدم . به من فرصت دوباره زندگی داد و من در حیرت دوباره زندگی غوطه ور شدم و این بار حیران تر . چرا که در آستانه 40 سالگی دارم از نو همه چیزو کشف و تجربه می کنم . ممنونم که به زندگی من قدم گذاشتی . ممنونم که مال منی پسرکم . افتخار می کنم که از آن توام و چه...
-
لغتنامه حبه انگوری
دوشنبه 29 تیر 1394 14:52
پسرک در تکلم به نسبت کارای دیگه پیشرفت سریع تری داشت . گر چه اصولا چون خجالتیه غیر از من و پدرش هیچ کس حرف زدن و شیرین کاریاش رو نمی بینه ( چه حیف ) ! کلماتی که یاد میگیره و ادا می کنه تابع هیچ الگوی خاصی نیست ( البته به غیر از مامان که تقریبا از سه ماهگی آواشو ادا می کرد ) مثلا وقتی هنوز به زحمت چند تا کلمه رو بلد...
-
و اینک مشروح خبرها
چهارشنبه 24 تیر 1394 00:59
یک . سال تحصیلی بالاخره تموم شد ( البته یه ماه پیش ) به عبارتی به درک واصل شد . از بس که من تو این 9 ماه پوستم کنده شد و از بس سخت گذشت . نه اینکه کارم سخت تر از سالهای دیگه بود به هر صورت که من کارمو دوست دارم ولی شرایطم امسال فوق العاده سخت بود . پسرک کوچیک بود و به شدت به من وابسته . بچه حساسی هم هست و تا بیاد به...
-
مادر نشدی تا ...
دوشنبه 11 خرداد 1394 16:19
پسرک تا حالا هزار بار موقع جدا شدن از من دم در مهد گریه و بی تابی کرده یا بهم پناه آورده . بارها اومدم بیرون گریه کردم و پریشون شدم ولی امروز که بی صدا رفت بغل مربیش و در سکوت فقط نگاهم کرد و گوشه های لبش اومد پایین ، بغض کرد و چشماش پر شد ، یه جوری ته دلمو لرزوند که در دم اشکم چکید پایین . هنوزم از به یاد آوردنش...
-
تو عشق زیبای منی
شنبه 2 خرداد 1394 23:22
این چند روز اخیر یعنی از وقتی از سفر برگشتیم احساس می کنم یه دفعه خیلی بزرگتر شده هم حرکاتش هم حرف زدنش . خیلی کلمه ها رو بداهه میگه و بیشتر بهمون جواب میده به نسبت قبل . مثلا عبارتای مامان بزرگ و بابا بزرگ ( البته بیشتر می شنویم مامان زُگ و بابازُگ ) از جمله ترکیباتیه که تو سفر یه دفعه رو کرد . حتی محبت کردن و راضی...
-
175 نفر با دست بسته ...
جمعه 1 خرداد 1394 14:54
دلم خون شد وقتی خبرو شنیدم . هنوز خون می جوشه تو دلم تو چشمم تا بهشون فکر می کنم یا حرفی می شنوم و می خونم . تصورش فقط دردناک نیست ویران کننده است . وقتی فکر می کنی چقدر از این 175 تاها بوده و ما این همه سال و روز زندگی کردیم بی هیچ خیالی و این 175 تاها چقدر عزیز و خانواده و دلبند داشتن که سالیانی در برزخ انتظار سوختن...
-
سفرنامه
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 13:04
رفتیم انزلی و برگشتیم نقطه تا قبل از تولد پسرجان خیلی سفر می رفتیم . تقریبا دو ماه یه بار یه سفر چند روزه می رفتیم . اصولا هم که خیلی بهمون خوش می گذشت ولی نمی دونم چرا هیچ وقت سفرنامه هامو ننوشتم . حیف این قلم شیوا نیست ؟! واقعا حیف ! در طول زمان هم که جزئیات و حس ها فراموش میشه . بعد گفتم خوب از الان بیام شروع کنم...
-
فرندفید و دیگر هیچ
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 00:36
فرندفید تعطیل شد . 24 فروردین 1394 برای همیشه درشو بستن و آواره مون کردن . شوخی نیست که 7 ،8 سال بهترین و بدترین روزای عمرتو با فرندفید و فرندفیدیا گذرونده باشی بعد یه روز بیان بگن خوب دیگه برید بیرون می خوایم درو ببندیم . درسته که از همون زمونا که فیس بوک خریدش و نذاشت آب خوش از گلومون بره پایین می دونستیم چنین روزی...
-
در آستانه 40 سالگی
جمعه 7 فروردین 1394 00:51
39 ساله شدم 39 سال از عمرم گذشت به عبارتی 14245 روز و شب . باورم نمیشه نه اینکه چون عدد بزرگیه نه انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدم ! سخت گذشت ، خوش نگذشت ولی با چنان سرعتی گذشت که نمی تونم انکارش کنم . سال 93 هم با همه سختیا و تلخیاش گذشت و من که سال تقویمی و سال عمرمو با هم ورق می زنم این معنی غم انگیزتری داره ....
-
وقتی مرگ در کنار ما نفس می کشد
دوشنبه 20 بهمن 1393 11:47
از صدای ضجه های زنونه ای که توی طبقه مون پیچید فهمیدم خانوم پیر همسایه فوت کرده و این صدای دخترشه . با چه حالی از خواب بیدار شدم و تا مدتی همینطور یخ بسته و ماتم زده نشسته بودم . موقع اومدن از سر کار هم دیده بودم خونه روبرویی پارچه های سیاه زدن و مرگ یه مادر دیگه رو تسلیت گفتن . امروز صبح هم که تا گوشی رو روشن کردم...
-
آن خود گمشده
شنبه 18 بهمن 1393 13:26
به خودم احتیاج دارم . خود قدیمم . آن خود خستگی ناپذیرِ پر از شعر و موسیقی و رقص و روشنایی و انرژی و تازگی و امید و انگیزه و خنده و چه و چه . خود امروزم دیوار ندبه شده . نه در حسرت طوطی وار گذشته یا سرزمین موعود . من خودمو می خوام خود خودم . کجایم ؟
-
این کابوس بی پایان
چهارشنبه 15 بهمن 1393 23:16
کودکی من در ترس و تلخی و جدایی و مرگ و جنگ و بی پناهی و ناامنی و هزار مصیبت دیگه سپری شد و کابوسهای من هرگز تمامی نداشت . یکی از بدتریناش که هنوزم تصورش آزارم میده این بود که بارها خواب می دیدم یه جادوگر زشت پیر تو خونه مون یا تو جمع های شلوغ خانوادگی هست که به شدت ازش می ترسم و سعی می کنه به من نزدیک بشه ولی هیچ کس...
-
نیاز به نوشتن
پنجشنبه 9 بهمن 1393 23:38
دلم می خواست امشب بشینم بنویسم مثل قدیما مثل وقتی که کافی بود اولین کلمه رو روی کاغذ بیارم بعد گفتنی هام مثل سیل جاری می شد ولی اونقدر خسته و مریض و غمگینم که حتی نمی دونم از کجا شروع کنم و نمی دونم بعد نوشتن پشیمون میشم یا نه . ولی باید بنویسم ننوشتن هم جفایی از طرف خودم در حق خودمه . بذار این روزای لعنتی و این حال...
-
گزارش بچه داری
یکشنبه 7 دی 1393 14:00
پسرکم بزرگ شده . 1 سال و حدودا چهار ماه . هنوز راه نیفتاده و هیچ علاقه ای هم به ایستادن نشون نمیده . اموراتشو با 4 دست و پا می گذرونه و خیلی هم راضیه ظاهرا . ما هم عجله ای نداریم و گذاشتیم به دل خودش عمل کنه . دکترا و مربیای مهدش هی گیر دادن حتی یه آزمایش کامل هم دادیم و هیچ کمبودی نداشت .خوب وقتی خودش نمی خواد به زور...
-
از همین لوس بازیای همیشگی
یکشنبه 18 آبان 1393 23:58
یه عالمه حرف دارم ولی به نوشتن که می رسه می بینم هیچ حرفی برای گفتن ندارم . بعد اصلا خیلی دلم می خواد بنویسم ولی نمی دونم چی بگم و از کجا بگم . چی شد که من اینقدر تو نوشتن تنبل شدم ! در حالی که مهم ترین روزای زندگیمو دارم سپری می کنم . به هر حال که نمی تونم و نباید خودمو به نوشتن وادار کنم . پس بازم بی خیال تا ببینیم...
-
ای زندگی تن و توانم همه تو ... جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
دوشنبه 10 شهریور 1393 10:40
پسرم امروز یک ساله شدی . یک سال از باشکوه ترین روز زندگی من گذشت . عزیزکم تو بزرگ ترین و قشنگ ترین آرزوی من بودی که برآورده شدی . ممنونم از اینکه به زندگی من پا گذاشتی . ممنونم از اینکه به من فرصت مادری کردن دادی ، فرصت دوباره تولد و زندگی . ممنونم که هستی که دارمت . مادر تو بودن بزرگترین شانس زندگی منه . هر چه امید و...
-
دردم از یار است و درمان نیز هم
پنجشنبه 22 خرداد 1393 21:45
فکرشم نمی کردم که مادر شدن چنین نیروی شگفت انگیزی به آدم میده یا شاید باید بگم انرژی این فرشته کوچولو . تو این روزای بدحالی و افسردگی و بی اعصابی ، همین بچه با همه سختی دادناش شده پناه عاطفی من . تو اوج بی حوصلگی و عصبانی ات و غصه می بینم برای اون یه آدم دیگه ام یه مامان مهربون و باحوصله و سرحال . اصلا همین که نگاهش...
-
9+9 ماه شور شیرین
شنبه 10 خرداد 1393 10:40
نه ماه تو دلم بود و امروز نه ماه شد که در آغوشمه . نه ماهگی برای من نقطه اوج این ماهها بود و حالا از راه رسیده و هی دلم می خواد بگم نه ماهشه . روز به روز شیرین تر از دیروز . اونقدر خواستنی و عزیزه که امروز تو اوج بوسیدن و چلوندنش یه دفعه زدم زیر گریه و اشک بارون برای هزارمین بار بهش گفتم چه خوب که هستی مرسی که هستی ....
-
مادری
یکشنبه 4 خرداد 1393 11:30
با همه رنجها و دردها و خستگی ها و ظلم ها و تحقیرها و چه ها و چه ها که به سر زن و مادر میاد ولی خوشحالم که زن هستم که می تونم مادر باشم . منم که می تونم با همه نفس ها و نگاههام تو رو تماشا کنم ، بو بکشم ، برای هر نگاهت برای هر خنده بی دندونت برای هر اَدَ دَدَ و ادا و اطوارت هزار بار تو دلم بمیرم و زنده بشم . بزرگ شدنت...
-
درد من که یکی دو تا نیست
یکشنبه 4 خرداد 1393 10:41
کلی حرف برای گفتن دارم که دلم نمی خواد حسش و خاطره اش برام فراموش بشه حتی اون تلخاش ولی همین که میام شروع کنم به نوشتن کلمه ها مثل حباب تو سرم می ترکن و میرن . خالی میشم از کلمه و کلام . اینم خودش دردیه ها!
-
معضلی به نام ورزش یا بمیر و بدو
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 15:27
من همیشه یه جورایی با مساله ورزش تو زندگیم درگیر بودم . حالا چه اصراریه ورزش کنم نمی دونم . خوب دوست دارم دیگه فکر می کنم ورزش یه کار عزیز و باشکوهی مثل صبحانه خوردنه . اما یه چیزایی هیچ وقت برام حل نشده: - هوای تهران آلوده است و ورزش کردن و نفس نفس زدن تو این هوا چه لطفی داره ! - وقتی قرار باشه 125 تیکه لباس تنت کنی...
-
بهترین هدیه برای یک مادر
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 00:17
یک . هزار حرف نگفته و هزار درد نهفته . یه چیزایی اونقدر بازگوکردنش سخته که اینجا هم نمیشه گفت اینجایی که هیچکس نمی شناسه یا حتی نمی خونه . سال 93 رو بد شروع کردم همش بین خشم و اندوه هروله می کنم . هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده فقط این حال بد منه که بدتر شده . بهانه برای گریه کردن زیاد دارم ولی به خاطر پسرک جلوی این سیل رو...
-
سیر نمی شوم ز تو ای مه جانفزای من
دوشنبه 25 فروردین 1393 09:49
پسرکم به سرعت داره بزرگ میشه و روزای نوزادی رو پشت سر میذاره . هنوز تو تب و تاب تر و خشک کردن و نگهداری یه نوزاد ناتوان و لق لقو بودیم که یه دفعه دیدیم شد یه جوجه زبل شیطون و پر سر و صدا . همینی که تا دیروز چهارچشمی مواظب بودم هر کسی چجوری بغلش می کنه که گردنش درد نگیره ، تو برگزاری اموراتش اذیت نشه ، سرما نخوره و ......
-
من به او مشتاق بودم او به من محتاج بود
جمعه 23 اسفند 1392 21:43
پسرکم بدخوابه . سخت به خواب میره و به کوچکترین صدا و بهانه ای از خواب می پره . جنب و جوش و تکون خوردنش تو خواب زیاده و صبحها هم از کله سحر بیدار میشه . 2 ساعت یه بار شیرخوردنش هم که همچنان به قوت خود باقیه . منم که نه ماه بارداری رو نتونستم یه شب هم راحت بخوابم و بی خوابی شده بود عارضه بارداریم ، با به دنیا اومدن...
-
یک سال یک مادر
دوشنبه 7 بهمن 1392 22:28
همیشه نوشتن این جور پست ها خیلی سخته . هم کلی حرف داری هم نمی دونی چی بگی . یه تیتر می نویسی و بعد توش می مونی . یه سال پیش 16 دی ماه بود که یه برگه آزمایش به همه تردیدها و شگفتی های من پایان داد و ثابت کرد که تو وجود من بذر یه زندگی جدید در حال بالیدنه . مادر شدم به همین سادگی ! و یک سال پیش همچین روزی بود که صدای...
-
چلّه نشین تو شدم
شنبه 20 مهر 1392 12:20
پسرکم چهل روزه شد . چهل روز و چهل شب با هم بودن می دونی یعنی چی ؟ یعنی یک عمر و یعنی یک چشم بر هم زدن مثل همه ایام این دنیا و روزگار . الان به سعی سشوار تو گهواره اش خوابیده اونم چه خوابی طبق معمول نصفی خواب نصفی بیدار ، غر می زنه و وول می خوره و لای پلکاش بازه و ... . منم طبق معمول این روزا هول میشم که از فرصت خواب...
-
دهم شهریور 1392
چهارشنبه 20 شهریور 1392 20:11
عزیز دلم پسرکم آمدن تو به زندگی من تا ابد بزرگترین ، باشکوهترین و عزیزترین مناسبت زندگی ام شد . آنقدر که نمی دونم کی و کجا و چجوری شروع کنم به نوشتن و گفتنش . این روزها بیشتر از هر چیز باید با تو باشم و برای تو .
-
پاره ای از دل
شنبه 9 شهریور 1392 11:50
فردا می روم پاره ای از روح و جانم را از بدنم جدا کنند و در آغوشم بگذارند . نمی دانم دلم برای روزهای قشنگ رفته تنگ شود یا دل به هیجان روزهای عزیز پر فراز و نشیب پیش رو ببندم . پر از حرف و احساس و دلواپسی ام آنقدر که نمی شود نوشت .
-
بدون شرح
دوشنبه 4 شهریور 1392 07:49
دیروز تو آتلیه وقتی خانوم عکاس می خواست بهمون بگه چه ژستایی بگیریم می گفت مامانی ، مامانش ، پدرش ، کوچولو و ... تو یه لحظه چشمام پر اشک شد . تو اونجا بودی به عنوان یه شخص و حضور ما در کنار تو و در تعریف با تو . قدم گذاشتن به واقعیت این ماجرا خیلی برای من بزرگه ، خیلی شگفت انگیزه ، انگار باورم نشده هنوز ...
-
این روزها دلم می خواهد بی هیچ خیالی فقط به تماشای تو بنشینم
شنبه 26 مرداد 1392 08:12
همه نگرانی روزهای آتی ، همه استرس انجام کارهای باقیمانده ، فکر اینکه مبادا زودتر از موعد بیایی ، همه خستگی ها و ضعفهای جسمانی ، همه برنامه ها و ذوق و شوق آمدنت و ... همه را کنار بگذارم و فقط بنشینم آخرین لحظه ها و روزهایی را نظاره کنم که تو درون من زندگی می کنی و چه افسوس بزرگیست که این روزها این همه گذرا و پرشتاب است...