هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

دهم شهریور 1392

عزیز دلم پسرکم آمدن تو به زندگی من  تا ابد بزرگترین ، باشکوهترین و عزیزترین مناسبت زندگی ام شد . آنقدر که نمی دونم کی و کجا و چجوری شروع  کنم به نوشتن و گفتنش . این روزها بیشتر از هر چیز باید با تو باشم و برای تو .

پاره ای از دل

فردا می روم پاره ای از روح و جانم را از بدنم جدا کنند و در آغوشم بگذارند . نمی دانم دلم برای روزهای  قشنگ رفته تنگ شود یا دل به هیجان روزهای عزیز پر فراز و نشیب پیش رو ببندم . پر از حرف و احساس و دلواپسی ام  آنقدر که نمی شود نوشت .

بدون شرح

دیروز تو آتلیه وقتی خانوم عکاس می خواست بهمون بگه چه ژستایی بگیریم می گفت مامانی ، مامانش ، پدرش ، کوچولو و ...  تو یه لحظه چشمام  پر اشک شد . تو اونجا بودی به عنوان یه شخص و حضور ما در کنار تو و در تعریف با تو . قدم گذاشتن به واقعیت این ماجرا خیلی برای من بزرگه ، خیلی شگفت انگیزه ، انگار باورم نشده هنوز ...