هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

سیر نمی شوم ز تو ای مه جانفزای من

پسرکم به سرعت داره بزرگ میشه و روزای نوزادی رو پشت سر میذاره . هنوز تو تب و تاب تر و خشک کردن و نگهداری یه نوزاد ناتوان و لق لقو بودیم که یه دفعه دیدیم شد یه جوجه زبل شیطون و پر سر و صدا . همینی که تا دیروز چهارچشمی مواظب بودم هر کسی چجوری بغلش می کنه که گردنش درد نگیره ، تو برگزاری اموراتش اذیت نشه ، سرما نخوره و ... حالا یه پسرک خوش خنده و پرحرفی شده که با همون آواها و کلمات بی سر و تهش همه احساساتشو بروز می ده حتی این روزا می بینم قلدر شده و در برابر کارایی که دوست نداره چه  مقاومت و اعتراضی می کنه ! :))
توی جمع و برخورد اول هنوز خجالتیه یا شایدم به قول معروف یخش دیر باز میشه ولی من فکر می کنم بیشتر اهل آنالیز و سبک سنگین کردنه . هر بار که بیرون میریم و برمیگردیم غیر از اینکه وقتی می رسیم خونه و لباس عوض می کنیم خیلی شنگول میشه و خنده و شادیش فضای خونه رو پر می کنه می بینم که انگار هر بار بزرگتر و باهوش تر شده و حرکات جدیدی انجام میده .
خلاصه عالمی داریم باهاش ولی پشت همه هیجان و عشق و شادی هام یه جور نگرانی و افسوسه . انگار نمی خوام این روزا بگذره دلم می خواد تو زمان متوقف بشم و از این روزای قشنگ بچگیش حسابی لذت ببرم . ساعتها بشینم تک تک حرکات و اداها و خوردن و خفتنشو تماشا کنم ، با تماشای حیرتش نسبت به اطراف و واکنش های بانمکش هیجانزده بشم و بخندم ، لحظه به لحظه سر تا پاشو غرق بوسه کنم ، هی بغلش کنم و بغلش کنم به عبارت خودمونی تر هزار هزار بار بچلونمش ولی زمان با سرعت شگفت انگیزی میگذره و بچه ها با یه ریتم خیلی تندی بزرگ میشن و هر روز چیزای تازه برات رو می کنن .ای کاش سرعت این قطار زندگی که نمی دونم با این عجله کجا می خواد برسه یه کم کمتر می شد فقط یه کم