هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

سفرنامه


غروب زیبای انزلی


رفتیم انزلی و برگشتیم نقطه

تا قبل از تولد پسرجان خیلی سفر می رفتیم . تقریبا دو ماه یه بار یه سفر چند روزه می رفتیم . اصولا هم که خیلی بهمون خوش می گذشت ولی نمی دونم چرا هیچ وقت سفرنامه هامو ننوشتم . حیف این قلم شیوا نیست ؟! واقعا حیف ! در طول زمان هم که جزئیات و حس ها فراموش میشه . بعد گفتم خوب از الان بیام شروع کنم قبلیا رو بی خیال شو ولی می بینم بازم نمیشه یا وقت ندارم یا حال . برای همین سفرنامه این دفعه مون تو 4 کلمه خلاصه شد . فعلا این عکس زیبا رو داشته باشین که از غروب انزلی گرفتم . خداییش آدم فکر می کنه اروپاست ولی اگه به پشت صحنه عکس یعنی جایی که بنده ایستادم و شاهد این ویوی زیبا بودم نگاه کنید می بینید ایران که هیچ ، می تونه  افغانستان یا گینه بیسائو باشه حتی .


انزلی .پل غازیان


یعنی مردم بیچاره ما حقشونه رو این لوله بشینن و منظره فرحبخش غروب بندر رو تماشا کنن ! چنین مملکت گردشگرپروری داریم . این پل که به نام پل غازیان هست الان دیگه محل تردد ماشین ها نیست و یه پل جدید کنارش هست پس می شد به عنوان یه مکان ساده گردشگری ازش استفاده کنن . دیگه 4 تا نیمکت گذاشتن که این حرفا رو نداره .




فرندفید و دیگر هیچ


فرندفید تعطیل شد . 24 فروردین 1394 برای همیشه درشو بستن و آواره مون کردن . شوخی نیست که 7 ،8 سال بهترین و بدترین روزای عمرتو با فرندفید و فرندفیدیا گذرونده باشی بعد یه روز بیان بگن خوب دیگه برید بیرون می خوایم درو ببندیم . درسته که از همون زمونا که فیس بوک خریدش و نذاشت آب خوش از گلومون بره پایین می دونستیم چنین روزی می رسه . درسته از یه ماه قبل اطلاع دادن که دارن تعطیلش می کنن ولی با همه اینها پذیرفتنش برای من و افرادی مثل من راحت نبود . اونجا مثل جزیره سریال لاست بود برامون که دور هم عمری زندگی کردیم و با همه سختیا و نگرانیا و مشکلاتش ساختیم . مثل خونه مون بود وقتی خسته و بیزار از دنیای بیرون کلیدو مینداختیم میومدیم تو ، می تونستیم سبک و بی خیال ولو بشیم و فراموش کنیم اون بیرون چه خبره . مهم تر از همه که می شد حرف زد ، می شد ارتباط داشت . برای آدمای تنهایی مثل من جایی بوذ که می تونستیم خودمون باشیم ، حرف بزنیم و بشنویم . من تو همین عمر فرندفیدی بهترین دوستامو پیدا کردم ، ازدواج کردم ، حبه انگورمو به دنیا آوردم و بزرگ کردم و الحق که همین دوستان بهتر از هر دوست و قوم و خویشی کنارم بودن و بهم کمک فکری و روحی دادن . خلاصه تو این چند سال با هم گفتیم ، خندیدیم ، گریه کردیم ، زندگی کردیم ، زندگی ساختیم ،  بزرگ شدیم و زندگی اجتماعی رو تمرین کردیم و یاد گرفتیم چطور افکار و اعمالمون رو نقد و تصحیح کنیم . آموختیم و آموختیم و آموختیم .
گر چه تو یه پست وبلاگی نه میشه حق مطلب رو در مورد اجتماع و سالهای پرخاطره مون ادا کرد نه کسی که از اهالی اونجا نباشه می تونه با این حرفا رابطه برقرار کنه . همون روزا بچه ها سعی کردن یه فضای جانشین پیدا کنن ولی تجربه نشون داده بود که هیچ جا فرندفید نمیشه و می بینیم که نشد . با همه اینکه روزای آخر دغدغه اینو  داشتن که ارتباطاتشون قطع نشه ولی عملا می بینیم که شد . به هر حال نه ویکی ، نه فیس بوک نه توییتر و نه هیچ شبکه دیگه ای نمی تونه تجربه موفقی مثل فرندفید رو بازسازی کنه .
منم با همه وابستگی ها و دلبستگی ها و اشک ها و دلتنگیا باید بپذیرم هیچ چیزی تو این دنیا ابدی نیست . دنیا دنیای دل کندن هاست . دنیای از دست دادن ها . با همه اینکه گرفتار بچه و زندگی و کار و دغدغه های روزمره ام ولی نمی تونم اعتراف نکنم که چقدر حالم بده . حالم بده  و باید حرف بزنم . ولی جایی نمونده کسی نمونده . اینجا می نویسم فقط برای دل خودم چون می دونم کسی نیست که بخونه .

پ . ن : این پست از زمان تعطیلی فرندفید مونده بود رو دستم و حالا تو بدترین و بی حوصله ترین وقت تمومش کردم . گند زدم یه همه احساسات غلیظ فرفریم ولی مگه اهمیتی داره