هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

فروردین است


سال نو برای من خیلی بیخود و بی نمک شروع شد و بدتر هم ادامه پیدا کرد . نمونه اش اینکه روز اول وقتی بیدار شدم آب قطع بود و با اون قیافه خواب آلود و کم و بیش نشسته ، سال رو تحویل گرفتیم . حالا هم که مردم به لطف اقتصاد شکوفای ج . ا. ا همه ماشین دارن و جیب پرپول و باک پر از بنزین ، پس سفر از نون شب واجب تره و این یعنی عید دیدنی و دید و بازدید رفت کنار سنتهای خدابیامرز دیگه . چند روز اول گیج گیج خوردیم دیدیم نه انگار خبری از عید نیست . در همین نیمه دید و بازدیدها توسط تعدادی از دوستان از خدا بی خبر اغفال شدم و به سفر ناخواسته ای تن دادم . اونم کجا ؟! قرار شد بریم اصفهان و یزد . البته راستش بعد از اینکه طبیعت گردی ها رو پیشنهاد دادم و موافقت نشد خودم پیشنهاد اینجاها رو دادم و گرفت . (لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ) می دونستم به خصوص اصفهان اصلا به درد سفر نوروزی نمی خوره یعنی تو عید هیچ جا غیر از تهران دیدنی نیست . خلاصه برخلاف میل و شرایطم ، درس و کار و زندگی رو گذاشتم و راه افتادم رفتم . ولی برای من شخصا که جز در کنار دوستان بودن ، هیچ لطف دیگه ای نداشت به خصوص اینکه حالم خوب نبود و اصولا مجبور بودم با یک فقره جنازه وظیفه مهم ورجه وورجه و شیطونی رو ایفا کنم . همه جا شلوغ ، کثیف ، گرون ، قحطی غذای خوب ، حتی هوا هم خیلی گرم و بد بود ... قربونش برم اماکن دیدنی هم در حال مرمت بودن انگار کل سال رو گرفته بودن ازشون که حالا باید ملت میومدن با داربست و تابلو ورود ممنوع و ... عکس می گرفتن . من که قبلا در شرایط بسیار خوبی  اصفهان رو دیده بودم دلم می سوخت و برای دوستانی که نیومده بودن و حسابی تو ذوقشون خورده بود مدام توضیح می دادم به خدا شهر قشنگ و تمیزیه بدموقعی اومدین ولی واقعا آشفته بازار بدی بود .
از نظر من که بیخودترین سفری بود که رفتیم .همه این ها به علاوه بی برنامگی و بی حوصلگی بچه ها باعث شد که از اصفهان برگشتیم و دیگه یزد نرفتیم . سر راه اومدیم یه شب نیاسر کاشان موندیم تا خاطره سفر فوق العاده سالهای قبل رو تجدید کنیم که دیدیم اونجا هم کم درهم و برهم نیست ولی لااقل آرامش روستایی خودش رو داشت و تونستیم فقط چند ساعتی بخوابیم و یه مقداری تجدید قوا کنیم . وقتی برگشتیم تهران اصلا انگار نه انگار رفته بودیم سفر ، همه خسته و عصبی و داغون ... خلاصه خیلی بد بود خیلی .
حالا اومدم خسته و کسل با انبوهی درس نخونده و کارهای عقب افتاده و بدتر از همه خواب و تفریح و خوشگذرونی های از دست رفته که حیف شد . آخه یکی دیگه از کمالات و هنرهای من اینه که حتی تنهایی هم بلدم تفریح کنم و خوش بگذرونم ! 
 خوب راستی تولدم  مبارک :)
ممنونم از دوستانی که یادشون بود و تبریک گفتن و خیلی هم ممنونم از اونایی که یادشون نبود و به زور یادشون انداختم و تبریک گفتن و خیلی ممنون ترم از اونایی که اصلا یادشون نبود و نیست ! من و وبلاگم یک سال دیگه بزرگ شدیم و این احساس تولد دوباره من رو همیشه دچار احساسات عجیب و متضاد می کنه نمی دونم برای همه اینقدر این روز منحصر به فرده یا من خیلی خاص بهش نگاه می کنم و سال به سال هم برام خاص تر میشه ؟! در هر صورت یه هفت فروردین دیگه هم اومد و رفت مثل یک چشم برهم زدن ، مثل رویای کوتاه دم صبح ، قبل از اینکه به تو فرصت اندیشیدن و احساس کردن بده گذشت ...
و همین طور سالها اومد و رفت ...
و همین گونه عمری میاد و میره ...
و افسوس ...

 

 

 

 « فروردین است »

 قمری های بی خیال هم فهمیده اند

فروردین است

اما آشیانه ها را باد خواهد برد

خیالی نیست

بنفشه های کوهی هم فهمیده اند

فروردین است

اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد

خیالی نیست

سنگریزه های کناره ی رود هم فهمیده اند

فروردین است

اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد

خیالی نیست

همه ی این ها درست

اما بهار سفرکرده ی ما کی بر می گردد ؟

واقعا خیالی نیست ؟

 

                         « سید علی صالحی »