هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

مرد تنهای سرنوشت

« مرد تنهای سرنوشت قصه انسانی است که در زندان بی حرکتی محکوم است و اختیار و انتخاب با او نیست و او با قدرت تعقل و تفکر زندگی را در مسیر مفهوم اعتقادی می بیند . وی می داند که مقصد و مقصود در اینجا نیست بلکه همانطور که خدا وعده می دهد به انسانها در مسیر ناملایمات زندگی باید به کمال برسند و کمال عقل در متابعت از خداست . اینک در آخرین لحظات در بیمارستان در کنار حاشیه باغ بیمارستان نزدیک بوفه با قلم دختری به روی کاغذ می آید که او قلم خود را در اختیارمان می گذارد . هر روز زندگی تکرار می شود و به خصوص این تکرار یکنواخت زندگی در مسیر بی حرکتی ... می شود و از کنار مسیر با علی می گذشتیم که همان دو دختر دیدم در کنار حاشیه باغ نشسته اند و خواستم در آخرین لحظات از تکرار زندگی بگویم ولی دلشکسته و آزرده ام و دیگر رغبت به بودن آن ندارم » .

                                                             ساعت ۱ ظهر - ۹/۵/۱۳۷۵

                                                                        دکتر امامی

پی نوشت : در تابستان سال ۱۳۷۵ که من دانشجوی شهید بهشتی بودم یک دوره کلاس کامپیوتر را در بیمارستان شهدای تجریش می گذروندم که یک روز ظهر در حیاط بیمارستان مرد مسنی که روی ویلچر نشسته بود و پسر جوانی همراهیش می کرد به من و دوستم نزدیک شد و از من خواست این مطالب رو بنویسم . مطلب بالا عین گفته های اوست . دکتر امامی فارغ التحصیل جراحی عمومی سال ۴۲ از دانشگاه تهران بوده که در سال ۴۵ به آمریکا میرود و تا سال ۴۹ در اونجا زندگی می کند اما به دلیل ضربه مغزی به ایران برمی گردد و از سال ۵۱ در بیمارستان شهدای تهران در رشته رادیولوژی به کار مشغول می شود . وقتی او را دیدم توان حرکتی بسیار کمی داشت و خیلی سخت صحبت میکرد و کلمات به صورت مبهمی ادا می شد . بعید می دونم تا الان فوت نکرده باشد این نوشته رو سالها نگه داشتم و امروز اینجا نوشتم تا شاید من هم در جاودانه کردن لحظاتی از زندگی یک انسان بزرگ نقش کوچکی داشته باشم .