هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

گزارش بچه داری




پسرکم بزرگ شده . 1 سال و حدودا چهار ماه . هنوز راه نیفتاده و هیچ علاقه ای هم به ایستادن نشون نمیده . اموراتشو با 4 دست و پا می گذرونه و خیلی هم راضیه ظاهرا . ما هم عجله ای نداریم و گذاشتیم به دل خودش عمل کنه . دکترا و مربیای مهدش هی گیر دادن حتی یه آزمایش کامل هم دادیم و هیچ کمبودی نداشت .خوب وقتی خودش نمی خواد به زور بهش فشار بیارم راه برو ؟ قراره کجا رو فتح کنه یا چه جایزه ای ببره ؟ اخلاقش اینه دیگه همونطور که تا حالا به روش خودش پیشرفت کرده اینم بی خیالش شدیم تا موقعش بشه . حرف هم اییییی در عین حال که همه چی رو کاملا می فهمه ، چند تا کلمه رو بلده بگه که اونم به دلخواه و اغلب با خجالت ابراز می کنه . ولی معلومه سخنوره ! از بس تند تند  با همون آواهایی که بلده پشت سر هم جمله و شعر میسازه . ( چند روزه لالایی آهنگین میگه از بس من لالایی خوندم براش ) . حالا ایشون همون بود که از سه ماهگی مامان رو می گفت ! بهترین کلمه هایی رو که بلده این و اون و اینو بده و ... است از بس هر چی می بینه می خواد بگیره دستش ببینه و البته حتما مرحله بعد هم چشیدنشه ! روی هم رفته باید اینجوری توصیفش کنم بسیار محتاط و بسیار خجالتی و بسیاااار دقیق و حسابگر . خوب همین باعث میشه اهل خطر کردن نباشه و خیلی از کارایی که بچه های دیگه بی کله به سمتش میرن انجام نده یا با احتیاط و رعایت جوانب به سمتش بره .  اینم برای خودش حسنی داره که خیالم راحته چندان آسیبی به خودش نمی زنه به غیر از اون روزی که نمی دونم چجوری از وسط تخت ما شیرجه زد و با صورت اومد روی زمین و یه زخم گنده رو بینیش درست کرد !
در حالت کلی سرخوش و شاد و خوش خنده و مهربونه  ولی خدا نکنه از چیزی خوشش نیاد و عصبانی بشه زمین و زمون رو میریزه به هم .  پیشرفت بزرگی که کرده اینکه دیگه معمولا غریبی نمی کنه و با غریبه ها بهتر کنار میاد . اینم از تاثیرات مهد کودک یا بزرگتر شدنش یا چی نمی دونم . مهم اینه که دیگه تو محیطای غریبه بهش سخت نمیگذره برعکس استقبال می کنه و دوست داره همش بریم بیرون حتی مرکز خرید ! از تنها جایی که دل خوش نداره مطب دکتره به حدی از دکتر جماعت بیزاره که حتی دیروز وقتی من نوبت ویزیت داشتم همین که از در رفتیم تو کلینیک رو گذاشت روی سرش . فکر کرد آوردیمش دکتر بعد که یه کم اطمینان بهش دادم و آکواریوم دید و ... خنده هاش فضا رو پر کرد.
یه سالگیش مصادف شد با مهد رفتنش و  دندون در آوردنش هم که از 11 ماهگی شروع شد سرعت بیشتری گرفت حالا نمی دونم کدوم باعث بدغذاییش شده . اوایل مربی هاش می گفتن تو مهد خوب غذا نمی خوره و من تعجب می کردم حالا برعکس شده . خیلی بی اشتهاست به خودش باشه آب هم نمی خوره . منم که همیشه شعارم این بود بچه گرسنه باشه سنگ هم بذاری جلوش می خوره می بینم بچه خوش غذای خوش اشتهام رو باید با زور و گریه و خنده و بازی و سی دی و تی وی غذا بدم . به لطف مهد رفتن هم که هی پشت سر هم مریض میشه و تب و این داستانای مخوف ! که خودش به اندازه کافی ضعیفش می کنه و اخلاقشو حساس تر . خلاصه حسابی درگیرم .
اینجا رو باز کردم که از خودم بنویسم نمی دونم چی شد نشستم گزارش بچه داری دادن ! از همینجا معلوم میشه که چقدر ذوب در بچه شدم و دیگه اول و تنها اونو می بینم و خودمو فراموش کردم بهتره عنوان پست بعدیم همین باشه .