هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

بادبادک باز

 

 

  

 بادبادک باز

 

بالاخره موفق شدم رمان بادبادک باز نوشته خالد حسینی نویسنده افغانی رو بخونم . مدت ها بود رمان نمی خوندم یا درس و مشق یا خوندن آثار غیر داستانی باعث شده بود حسابی از دنیای داستان و رمان دور بشم . ولی حالا که با شروع کار پایان نامه تا خرخره باید تو کار و درس فرو رفته باشم طبق معمول شدم ضد برنامه ( نمی دونی چه حالی میده این بی برنامگی ها ! ). به هر حال خوندن دو تا رمان « هزار خورشید تابان » و « بادبادک باز » طی ده روز با همه فضای تلخشون اونقدر زیبا بود که دوباره یه لذت فراموش شده رو به زندگیم آورد . به خصوص بادبادک باز که از نظر من واقعا هنرمندانه نوشته شده . از ترجمه های دیگه چیزی نمی دونم ولی ترجمه ای که من خوندم از مهدی غبرایی بود و به نظرم از ترجمه هزار خورشید تابان که با ترجمه خانمها سلیمان زاده و گنجی خوندم به مراتب زیباتر بود و یه جورایی اصیل تر.  خلاصه اونقدر خوب نوشته شده که دلم نمی خواد هرگز فلیمش رو ببینم می ترسم دنیای تصوراتم رو خراب کنه . اگر مثل من از قافله رمان خوندن عقب موندی این یکی رو از دست نده .   

 

لینک های مرتبط :

سایت رسمی خالد حسینی 

 

یه پرونده خوب برای بادبادک باز در سایت یک پزشک  

 

و همچنین برای هزار خورشید تابان  

 

روزهای مدرسه

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد  
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی 

خاطرات کودکی زیباترند   

یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب رابابا به سارا داده بود 
درس پند آموز روباه و خروس 

روبه مکار و دزد وچاپلوس 
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود  
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید   

ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم 
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ  

خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید 

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

       

 

         | شعر از محمد علی حریری جهرمی | 

 

 


سفر

سلام
باز هم پاییز نرم نرم از راه رسید و سه ماه مثلا تعطیل من هم به سرانجام . اما همه خستگی کار و درس این چند وقت یک طرف و این روزهای آخر یک طرف . این چند وقت اخیر زندگی و فضای اطرافم پر شده از اندیشه و گفتگوی واژه های : رفتن ، دیگه نبودن ، دیگه ندیدن ، تموم شدن ، نداشتن ، تنهایی و کامل تر از همه واژه فقدان که فکر می کنم خوب می تونه همه این معانی رو در خودش جمع کنه .  
دوهفته پیش عمو بعد از یه بیماری سخت از دنیا رفت . دیگه نیست ، دیگه نمی بینمش و اون همه مهر ، عطوفت ، خاطره ...
 هفته پیش موسسه ای که سالها یه جمع دانشجویی اداره اش می کردن ، برای مدت نامعلومی تعطیل شد . آدمها و فضایی که سهم مهمی در شکل گیری زندگی من داشتن : مسیر زندگیم ، شخصیتم ، افکار و اعتقاداتم ، دوستان خوبی که از بهترینهای علمی و اخلاقی روزگار خودشون بودن حالا شدن یه خاطره و دریغ تلخ . جایی که من جوونی و بهترین سالهای عمرم رو در اون ، جا گذاشتم . آدمهایی که بی هیچ حسابی ، بی هیچ دریغی همدیگرو دوست داشتن ، با هم زندگی می کردن ، برای ساخته شدن و ساختن تلاش می کردن ، و البته دریغ بزرگم به خاطر اون سایه بزرگی که ... از سر ما رفت .  

حال بدی دارم حال کسی که یکباره احساس می کنه زیر پاش خالی شده ، یک آن فضای اطرافش تهی شده ، یک دفعه تیره پشتش رو بیرون کشیدن و همه پیکرش ریخته .
و دیشب که یکی دیگه از بچه های خانواده مهاجرت کرد و رفت ... اشک و بوسه و دست تکان دادنهای آخر . باز هم حکایت رفتن ، تنها شدن آدمها و خاطره شدن خیلی چیزها .
من و اندیشه زندگی و رنج بی نهایت این روزها ، ای کاش ها و حسرتهای همیشه ، فکر کردن به عمق احساس آدمها ، فاصله گرفتن از سطح روزمرگی و به خود فرو رفتن ، کناررفتن این پرده هفت رنگ زندگی .  

تجربه خوبی نیست مثل تجربه مرگ می مونه.  وقتی برمی گردی می بینی دنیایی که تو پشت سر گذاشتی ، دیگه متعلق به آدمهای دیگه و لحظات اونهاست ، دیگه اونجا و برای اونها تو فقط یه غریبه ای ، دیگه هیچ اثری از تو و کسان تو نیست ، و از همه اون لحظات تلخ و شیرین تو فقط یک آه به جا مونده و یک یادش بخیر ! دریغ اون که روزهای بودن را چه راحت پشت سر می گذاریم ، چه داشته هایی رو که ناغافل از دست می دیم و چه چیزهای عزیزی که خیلی راحت خاطره میشن . وقتی تو فکر می کنی داشته های تو  همیشگی هستن و خیلی راحت و بی تفاوت از کنارشون میگذری ولی می بینی به نسیمی رفتن مثل پرهای قاصدک .
همیشه اعتقاد داشتم زندگی یعنی سفر ولی این روزها خیلی چیزها رو دارم پشت سر میگذارم و کوله ام پر از اندوه شده و خاطره و ای کاش .   

در برابر حسرت عمیقم ، همه واژه ها کوچک شده اند و من ناتوان .   

ای کاش ...