هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

دردم از یار است و درمان نیز هم

فکرشم نمی کردم که مادر شدن چنین نیروی شگفت انگیزی به آدم میده یا شاید باید بگم انرژی این فرشته کوچولو . تو این روزای بدحالی و افسردگی و بی اعصابی ، همین بچه با همه سختی دادناش شده پناه عاطفی من . تو اوج بی حوصلگی و عصبانی ات و غصه می بینم برای اون یه آدم دیگه ام یه مامان مهربون و باحوصله و سرحال . اصلا همین که نگاهش می کنم ، همین که بغلش می کنم ، همین که در هر حال باید تر و خشکش کنم و بهش برسم دنیای من عوض میشه . انگار نه انگار همین الان دارم منفجر میشم از فشار این همه خستگی و اعصاب خوردی . حتی می تونم با صدای بلند بزنم زیر آواز که :
من با تو خوشم تو خوشی با دل من     از دست من و تو غصه ها خسته میشن ..........
دیگه حالا بماند چه دلبری ها که نمی کنه وقتی با دستای کوچولوش صورتمو ناز می کنه یا بوس تف تفی تحویل میده یا هیجانزده میشه بغل محکم می کنه یا موقع خواب که هی می خنده من بخندم و برنامه خوابیدن کنسل بشه  و از این دست خوشمزگی های بچه فسقلی .
خوش و خوشحالم  که هست که دارمش . با همه سختی ها و آزارهایی که دیدم ولی یه لحظه هم از داشتنش پشیمون نیستم .

9+9 ماه شور شیرین

نه ماه تو دلم بود و امروز نه ماه شد که در آغوشمه . نه ماهگی برای من نقطه اوج این ماهها بود و حالا از راه رسیده و هی دلم می خواد بگم نه ماهشه . روز به روز شیرین تر از دیروز . اونقدر خواستنی و عزیزه که امروز تو اوج بوسیدن و چلوندنش یه دفعه زدم زیر گریه و اشک بارون برای هزارمین بار بهش گفتم چه خوب که هستی مرسی که هستی . جوجه قشنگ من نه ماهه شد و من هنوز گاهی با حیرت نگاهش می کنم که یعنی این بچه منه ؟ یعنی من مادر شدم ؟ یعنی من الان واقعا یه پسر دارم ؟ چند وقت پیش اعتراف کردم که از پسرداشتنم خوشحالم و امروز هم پدرش بی مقدمه گفت خوشحالم که پسر دارم . خوب حتما اگه دختر هم بود بازم همینقدر خوشحال بودیم بچه آدمه نفس آدم به نفسش بسته است . فقط چون برای دو تا آدم عاشق و منتظر دختر  ،یه دفعه یه پسر هدیه فرستادن  هیجان و جذابیت موضوع بیشتر شد . دیگه حسابی هم از روزای نوزادی و ناتوانیش فاصله گرفته و همین روزاست که فکر کنم چهاردست و پا راه بیفته یا یه همچین چیزی  چون فصل جدیدی از سقوط کردناش شروع شده . برخوردش با اسباب بازیا و سوژه های جدید که برای خودش داستانیه . واکنشا و درکش از کلمات و سوالات ما هم . کلا که قربون دست و پای بلوریش . حیف که نمیشه همه این لحظات و حرکات  و احساسات رو تو عکس و فیلم ثبت و ضبط کرد .
خوشحالم که خدا کلی هم بهمون حال داد و من تونستم 20 ماه از کار و مدرسه فارغ باشم و به پسرکم برسم . تا اول مهر دیگه حبه انگورم یه ساله شده و با آرامش بیشتری می تونم به کارم برگردم .
عزیزکم نه ماهگیت مبارک

مادری

با همه رنجها و دردها و خستگی ها و ظلم ها و تحقیرها و چه ها و چه ها که به سر زن و مادر میاد ولی خوشحالم که زن هستم که می تونم مادر باشم .  منم که می تونم با همه نفس ها و نگاههام تو رو تماشا کنم ، بو بکشم ، برای هر نگاهت برای هر خنده بی دندونت برای هر اَدَ دَدَ و ادا و اطوارت هزار بار تو دلم بمیرم و زنده بشم .  بزرگ شدنت رو لحظه لحظه ببینم . وقتی شیر می خوری سینه هام از شیر  بطپه و نفسم از عشق سنگین بشه . منم که وقتی کنارت دراز می کشم بخوابونمت از لذت لمس و تماشای این کله گرد و قربون و صدقه این اندام فسقلی و شیرین سرشار میشم . این دست منه که باید تو دستت بگیری تا مژه های بلند و زیبات آروم آروم روی هم بیاد و بخوابی . منم که حساب تک تک موهای ابریشمی سرت رو دارم و به ازای هر کدوم دوباره و دوباره عاشق میشم . منم که حتی بعد شب های بی خوابی و خستگی ، صبح که میشه اولین مهمون خنده ها و خلق خوش صبحگاهیت میشم . منم که روزی هزار بار کف پاها و انگشتای کوچیکت رو می بوسم و از ذوق تماشای اونا لبریز میشم . منم که هر تغییر کوچیکی رو روی پوست بدنت می فهمم . حتی منم که پا به پای گوارش تو نگران میشم و خوشحال میشم . منم که وقتی می برم بشورمت وسط اون بوها و منظره ها برات شعر می خونم و فدات میشم و غرق بوسه ات می کنم  .  منم که به سبک روزگار عروسک بازی و خاله بازی برات تو ظرفای کوچولو با عشق غذا درست می کنم و با ذوق و شعر و بازی بهت غذا میدم . این منم که همه جا نگاهت به دنبالمه و برای بغل کردنم بی تابی . منم که خستگیم درمیاد وقتی دستای کوچولوت دور گردنم حلقه میشه و سفت بغلم می کنه یا وقتی مامان مامان میگی و می دونی بی جواب نمی مونه .  منم که لذت همه اولین ها رو می چشم . منم که دارم دم به دم با تو عاشقی می کنم  و چه و چه ...
خوشحالم که پدر نیستم . پدر کجا و این عوالم کجا . مادری را عشق است . عشق است و بس .

درد من که یکی دو تا نیست


کلی حرف برای گفتن دارم که دلم نمی خواد حسش و خاطره اش برام فراموش بشه حتی اون تلخاش ولی همین که میام شروع کنم به نوشتن کلمه ها مثل حباب تو سرم می ترکن و میرن . خالی میشم از کلمه و کلام . اینم خودش دردیه ها!