هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

به یاد دکتر علی شریعتی

            

                          

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب

که باغها همه بیدار و بارور گردند

بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپید

به آشیانه خونین دوباره برگردند

بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت

که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد

پیام روشن باران ز بام نیلی شب

که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد

ز خشکسالی چه ترسی ؟

که سد بسی بستند :

نه در برابر آب که در برابر نور

و در برابر آواز و در برابر شور ...

در این زمانه عسرت

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند ژرف تر از خواب زلال تر از آب

تو خاموشی که بخواند ؟

تو می روی که بماند ؟

که بر نهالک ما ترانه بخواند ؟

از این گریوه به دور در آن کرانه ببین :

بهار آمده از سیم خاردار گذشته

حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست !

هزار آینه جاریست

هزار آینه اینک به همسرایی قلب تو می تپد با شوق

زمین تهیست ز رندان همین تویی تنها

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان :

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

                                                             شفیعی کدکنی

آغاز تعطیلات


- تعطیلات دوست داشتنی تابستان من تقریبا شروع شده . یعنی چی تقریبا ؟ یعنی اینکه فعلا فقط روزهای امتحان میرم مدرسه و بعد هم تعطیل کامل . حالا دوستان عزیزی که چشم دیدن تعطیلات ما رو ندارند و میگن معلمها که کار نمی کنند و همش تعطیلن چشم و دلشون روشن . آره داداش ما کار نمی کنیم و همش تعطیلیم ! مهم اینه که جای همتون خالی خیلی خوش می گذره .

- چند روز پیش با بچه ها ی کلاسم رفتیم پیک نیک . جای همتون خالی ! باغ پدر یکی از بچه ها ، من بودم و 1۶ تا دختر خوب و شیطون و دوست داشتنی . از صبح تا عصر در یه فضای شاد و صمیمی و با صفا خوردیم و زدیم و رقصیدیم و وسطی و آب بازی و گل بازی و خلاصه هر کاری که هیچوقت سر کلاس نمی شد انجام بدیم . به خصوص اینکه بچه ها فکر نمی کردن خانم معلم حسابداری سختگیر و منضبط از این کارا هم بکنه . جالب این که پدر مهسا ( یعنی صاحب باغ ) بعد از رفتن ما گفته بود من که بین اینا معلمی ندیدم !!! ( راست میگه خداییش باید سر و وضع منو موقع برگشتن به خونه می دیدین ! ) روز آخرو هم حسابی توی مدرسه به خودمون خوش گذروندیم و خوردیم و خندیدیم و بای بای ! پایان دو سال با هم بودن . ( البته منظورم این کلاسمه و گرنه من یه صد سالی هست که معلم هستم . )

- دلم شور می زنه خیلی زیاد . همش از این می ترسم که علیرغم زحمت زیادی که هم من و هم  بچه ها کشیدیم امتحانات به خوبی و خوشی سپری نشه . چون همیشه آزمونهای ما سراسریه و تا سر جلسه هیچکس نمی تونه پیش بینی کنه وضعیت سوالا چطوریه و آزمون چجوری برگزار میشه . من به دانش آموزانم خیلی می بالم ولی همیشه عوامل زیادی خارج از کنترل ما وجود داره که همه چیزو می تونه راحت ببره زیر سوال . در هر صورت توکل به خدا .

- مهمون عزیز من هم بالاخره اومد ، مثل خواب کوتاه و شیرین دم صبح به چشمم نشست و خیلی زود هم رفت . امیدوارم همیشه سلامت و سربلند باشه و هر چه بیشتر شاهد تلاش و پویایی و موفقیتهای روزافزونش باشم .

- امسال یه عالمه برنامه برای خودم دارم می خوام تو این تعطیلات بترکونم !!! اول از همه که می خوام هفته بعد برم مشهد یک سال و نیمه که نتونستم برم زیارت و دلم برای حضور در اون حرم با صفاش داره پر پر می زنه . بعد هم  همه کارای نصفه و نیمه و به تاخیر افتاده باید انجام شه . آمادگی برای کنکور ارشد ، شروع تحقیقات و تالیفات و پروژه هایی که سالهاست دارم بهشون فکر می کنم ، خوندن همه کتابهای نصفه نیمه توی کتابخونه ام که هر سال زمان نمایشگاه تل جدیدی به اونا اضافه میشه و همیشه شرمنده شون موندم ، دیدن فیلم هایی که تو گرفتاری های طی سال از دستم در رفته اند  ، دید و بازدیدهای عید که به دلیل کثرت مهمان نرسیدم برم ، تکمیل اطلاعاتم در زمینه کامپیوتر ، زبان انگلیسی و موارد مشابه ، تمرین موسیقیم که دیگه کاملا از برنامه ام خارج شده ، جستجوی موقعیت کاری جدید در رشته حسابداریم ، تفریح و سفر و ایرانگردی و ... و ... و ... خلاصه همه این کارا تو این مدت قراره انجام شه . چطوری نمی دونم ولی باید انجام شه . (حالا آخر تعطیلات همدیگرو می بینیم )

- خوب با این حساب باید همین الان شروع کنم و گرنه نمی رسم

                                                                               

روزت مبارک

سلام

روز معلم آمد معلم عزیز همکار خوبم همراه خستگی ناپذیرم روزت مبارک امیدوارم سالیان سال پاینده پرتلاش و امیدوار این مسیر سبز را با موفقیت و سربلندی طی کنی و روزی که کوله بار سنگین این سالهای سخت را بر زمین می گذاری هیچ غمی و حسرتی از لحظه های رفته به دل نداشته باشی . پشت سرت را که بنگری دشتی سبز را ببینی که با عشق و شور تو  و با دستهای صبور و مهربانت به بار نشسته است .

روز معلم آمد و رفت مثل همه روزهای دیگر و من و تو هنوز اول قصه ایم هنوز در خم یک کوچه مانده ایم هنوز هنوز هنوز ... هنوز بوی گند تحجر می آید هنوز بوی تلخ ناامیدی هنوز بوی نای باورهای کهنه هنوز بوی آزاردهنده  کوته بینی و حماقتها هنوز بوی متعفن دشمنیها و کینه ورزیها... و هنوز همه گمان می کنند درد من و تو درد نان است !

روز معلم امسال برای من رنگ و بوی دیگر داشت روز معلم امسال برای من شروع تازه یک مبارزه بود ! من همیشه عاشق معلمی بودم ، همیشه ... و برای رسیدن به آن سخت ایستادم و مبارزه کردم با خودم و آرزوهای دور و دراز دکتر و مهندس شدن ، انشاهای می خواهید در آینده چکاره شوید ،  با پدر و مادری که آرزوهای بزرگتری برای من داشتند ، با همه  و همه . اما من ماندم به بهایی گزاف ، با دنیایی از امید ، انگیزه ، انرژی ... با رتبه سه رقمی کنکور سراسری ، تحصیل در یکی از بهترین رشته ها و دانشگاههای تهران ، اما معلمی برای من دنیای دیگری بود . از همه چیز گذشتم از همه چیزهایی که عقلا نام آن را آینده می گذارند . من ماندم ! تلاش تلاش تلاش ... و چقدر زیبا بود ! حتی تلخی هایش حتی ناکامی هایش اما ماندم !  در یک شیب تند نفس زنان به جلو شتافتم همه چیز را بر زمین نهادم و رفتم . برای رسیدن همه آنچه را که می توانست گره بر پای من باشد ، همه آن چیزهایی که در کوله بار من سنگینی می کرد و از رفتن بازم می داشت . می دانم همه اینها دیوانگیست اما من عاشق کارم بودم و خوب می دانی که عشق منطق پذیر نیست . معلمی برای من عشق بود لذت بود شور بود نه شغل و امروز که می بینم بعد از گذشت سالها هیچ کدام از چیزهایی که عقلا برای آن قیمت می گذارند ندارم تاسف نمی خورم چون من دنیایی دارم که در آن دنیا همه چیز دارم در دنیای من پول ، مدرک ، مقام ، هیچ کدام جایی ندارد در این دنیا به اینها نیازی نیست در دنیای من عشق و ایمان ، آب و نان و هواست و من با اینها زنده ام و با لحظه هایی که به آموختن می گذرد عاشقی می کنم .

ولی امروز می بینم آنانکه بر دنیای من حکومت می کنند احمقانی حقیر بیش نیستند که ما را برده می خواهند برده ای برای ساختن اهرامشان . مدیرانی که فرعون وار از بردگی ما لذت می برند و به ساخته های ما افتخار می کنند . مسؤولانی که ما را مهره های شطرنج قدرت طلبی و باند بازیهایشان کرده اند . سربازانی شده ایم که به یک اشاره حریف باید زمین را ترک کنیم و صحنه را به نالایقترینهایشان بسپاریم . در گوشه ای از این دنیا وقتی در یک اداره فکسنی و بی ارزش ، آقای الف می آید و آقای ب می رود باید همیشه در هراس باشی که این بار بازی تازه چیست . این بار کدام باند و گروهی می خواهند برای تو تصمیم بگیرند . احمقان تازه چه برنامه ای برای بهره کشی از تو دارند ... لیاقتها و تواناییهای تو همیشه باید به پای بی کفایتی و حقارتهای مدیرانت فدا شود . مدیرانی بیسواد که از مدیریت تنها یک میز می شناسند و یک امضای بدقواره  که می توانند نشان بی کفایتیشان را در هر زمانی به رخ دیگران بکشانند...

و آنوقت حرفهای من می شود فریاد تلخ اعتراض . وقتی دهان باز می کنم می شوم شخص مطرود ، معلم گستاخ ، عنصر معترض ، سربازی که بیش از کوپنش در زمین مانده و برای ماندن سخت پافشاری می کند . آه کی و چگونه می شود این دخترک بی پروا را خفه کرد ؟!

اما من لذت می برم از اینکه چشم در چشمشان می گویم حرف زدن برای شما آب در هاون کوبیدن است ، وقتی که می گویم لیاقت شما داشتن مدیران نالایقی چون پ . م است نه امثال من که با عشق و اخلاص کار می کنند ، وقتی به مدیران بی سواد و ناتوانشان می گویم از پشت معلمان زحمتکشت بیا بیرون تا همه ببینند که هستی و چکاره ای و آقای مدیر در صدر جلسه رنگش بنفش می شود و نمی تواند پاسخی دهد ، وقتی می گویم و می گویم و می گویم و می بینم که چگونه رنگ رخساره شان دگرگون می شود و پاسخی ندارند جز اینکه حماقت بر حماقت بیفزایند و خود را بیش از پیش مضحکه عام و خاص کنند ...

و من با همه خستگیهایم هنوز هم ایستاده ام چون کوه مغرور و سربلند !

دخترم ! پسرم ! دانش آموز عزیزم ! امتداد زندگی من ! همه این مبارزه ها برای توست . برای آینده زیبایی که من برای تو می خواهم برای خانه سبزی  که من عاشقانه می خواهم برای تو بسازم تا در آن ماوا گزینی و تصویر آینده ات را هر چه زیباتر ترسیم کنی . من با همین دستهایم با هر آنچه در توان دارم تمامی این سنگها را خواهم خراشید تا راه تو هموارتر باشد . من نفسهایم را به تو می دهم شاید در دنیای آینده تو هوای پاکی باشد برای فرو بردن عشق ، چشمهایم را به تو می سپارم برای دیدن زیباییها و حنجره ام را به تو می بخشم باشد که برای گفتن حقیقت همیشه گویا باشی . من عشقم را ایمانم را امیدم را به تو می بخشم باشد که  در دنیایی که من کوشیدم برای تو زیباترین بسازمش زندگی کنی عاشقی کنی و بمانی .

روزم را به تو تقدیم می کنم روزت مبارک

 

                                                             

تمام آنچه می خواهم

سری هر چند بی سامان

تمام آنچه می خواهم

کمی عشق و کمی هم نان

تمام آنچه می خواهم

در این افراط تاریکی

در این تنهایی ممتد

فقط یک شب یکی مهمان

تمام آنچه می خواهم

در این سنجش سرایی که نه در دارد نه دروازه

ترازوهای نامیزان

تمام آنچه می خواهم

فقط یک بیت از حافظ

تسلی می دهد دل را

که عشق آسان نمود اول

تمام آنچه می خواهم

فقط یک خواهش دیگر

مجالی تا که بگذارم

سری بر شانه یارم

تمام آنچه می خواهم

 

سلام


امروز 7 فروردینه روز تولد من و روز تولد وبلاگ من هفت فروردین .
این روز برای من خیلی خاص و خواستنیه نه فکر کنی خودخواهم ، نه ! چون روز تولد یعنی شروع زندگی یعنی شروع همه چیز : غم ، شادی ،خوبی ، بدی ، خنده ، گریه ، عشق ، ایمان ، خدا ، من ، تو ...
یعنی آغاز تجربه ، یعنی آغاز سفر ، سفری که تو هیچ چیز ازش نمی دونی و گرچه مجبور به این سفری ولی می بینی که در میان راه به راحتی هم حاضر نیستی ازش بگذری  . من عاشق سفرم و زندگی یک سفره یک سفر با همه فراز و فرودش با همه راهها و کوره راههاش با همه همسفراش و چقدر این سفر با همه سختیهاش زیباست ! خیلی وقتا صدام به گلایه بلند میشه ولی وقتی به پشت سر نگاه می کنم دلم نمیاد که عاشقش نباشم . در هر صورت وقتی از ارتفاع به پایین نگاه  کنی دیدن راهی که طی کردی خودش به اندازه کافی می تونه تورو به ادامه مسیر تشویق کنه .
نمی دونم از اینجایی که من ایستادم تا پایان راه چقدر مونده ولی معتقدم مرگ برای این سفر یک نقطه پایان نیست این دنیا فقط یک ایستگاه بین راه می تونه باشه . من فکر می کنم در درون آدمی اونقدر استعداد و انرژی نهفته هست که این دنیا با همه بزرگیش ظرفیت  همه اونها رو نداره خلاصه من هنوز برای ادامه سفرخیلی شوق و توان دارم و دلم نمی خواد به این زودی تموم شه !!!

هفت فروردین هر سال اونقدر در تب و تابم که انگار بار دیگه قراره زاده بشم و چقدر خوبه که آدم بتونه شاهد آگاه تولدش باشه . هزار تا عهد جدید با خودم می بندم حیف که همش عملی نمی شه ولی باز همین قدر که نقطه ای باشه برای حرکت مجدد خودش غنیمته !

 امسال در سالروز تولد با سعادتم !!! در عالم وبلاگ نویسی هم قدم گذاشتم ( باز هم یک تجربه دیگه ! ) . نه قلم شیوایی دارم و نه حرفی نه ادعایی حتی نمی دونم قراره اینجا چطور جایی باشه ولی دوست دارم اینجا هم برای من بخشی از سفر باشه و تو همسفر خوب من ...
                                                                                                                        

                                                                                           پس...

                                                                                                  یا علی