هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

بهترین هدیه برای یک مادر

یک . هزار حرف نگفته و هزار درد نهفته . یه چیزایی اونقدر بازگوکردنش سخته که اینجا هم نمیشه گفت اینجایی که هیچکس نمی شناسه یا حتی نمی خونه . سال 93 رو بد شروع کردم همش بین خشم و اندوه هروله می کنم . هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده فقط این حال بد منه که بدتر شده . بهانه برای گریه کردن زیاد دارم ولی به خاطر پسرک جلوی این سیل رو میگیرم . اما یه مناسبتایی مثل امروز شخم می زنه به سرتاپای هستی آدم و هر چی غم و بغض و زخم هست زیر و رو می کنه . از صبح دلم آشوبه اگه به خودم بود گریه ها می کردم فریادها می زدم ولی همه رو قورت دادم چون دیگه خودم یه مادرم . پسرک هم از صبح خوش خلق و سرحال نبود شب بد خوابیده بود و کل روز با بهانه و بی بهانه گریه کرده و بغل منو خواسته . گویا اون بند ناف نامرئی که هنوز ما رو بهم متصل نگهداشته سر جاشه .
دو . چند وقتی بود می خواستم از فراموشی بنویسم از اینکه بعد مادر شدنم دیگه خیلی چیزا فراموش شد . فراموشم کردند فراموش شدم . انگار نه انگار زنی هستم با تمام نیازها و خواسته هاش ، با تمام درد و رنج بارداری و زایمان ، با همه خستگی ها و کمبودها و بی قراری ها ، با این جنگ قدرتمندی که هورمونهای لعنتی به راه انداختن ، با همه تجربه های خاص مادر شدن . شایدم فراموشی نیست ،شایدم نادیده گرفتنه ، شاید اونقدر مهم نیستن که بهش پرداخته بشه ،و هزار باید و شاید و اما و اگری که نه حالی برای گفتنش دارم و نه رمقی برای پرداختنش . فقط از اینکه  توقع نداشته باشم و توقع ازم داشته باشن   خسته ام . خسته ام و پریشون و ناخوش احوال .
سه . امروز با همه  این حرفها وقتی پسرکمو نگاه می کردم پیش خودم گفتم همین کافی نیست ؟ اینکه بهترین هدیه دهنده بهترین هدیه رو به تو داده باشه ؟ اینکه خدا یکی از قشنگترین و شیرین ترین بچه های دنیا رو بهت بخشیده باشه که تو هم مادر بشی ؟ اینکه به آرزوت برسی ؟ اینکه هر چه از خودت دریغ شده نثار عزیزترینت کنی ؟ اینکه دوباره باهاش زندگی از سر بگیری ؟ اینکه تو بدترین و تلخترین روزا مثل امروز یه فرشته ای مثل این داشته باشی که وقتی بغلش می کنی صلح و صفا و آرامش بهشت تو دلت جاری بشه ؟ اینکه تو بدترین حال ممکن هم برای رسیدگی بهش  عشق و انرژی بی نهایت تو وجودت جریان داره ؟ اینکه وقتی بی منت و با تمام وجود برات می خنده و ذوق می کنه حاضری همه دنیا رو به اون نگاه و خنده ببخشی ؟ من بهترین هدیه رو امروز در آغوشم دارم چی از این بهتر و بالاتر ...

سیر نمی شوم ز تو ای مه جانفزای من

پسرکم به سرعت داره بزرگ میشه و روزای نوزادی رو پشت سر میذاره . هنوز تو تب و تاب تر و خشک کردن و نگهداری یه نوزاد ناتوان و لق لقو بودیم که یه دفعه دیدیم شد یه جوجه زبل شیطون و پر سر و صدا . همینی که تا دیروز چهارچشمی مواظب بودم هر کسی چجوری بغلش می کنه که گردنش درد نگیره ، تو برگزاری اموراتش اذیت نشه ، سرما نخوره و ... حالا یه پسرک خوش خنده و پرحرفی شده که با همون آواها و کلمات بی سر و تهش همه احساساتشو بروز می ده حتی این روزا می بینم قلدر شده و در برابر کارایی که دوست نداره چه  مقاومت و اعتراضی می کنه ! :))
توی جمع و برخورد اول هنوز خجالتیه یا شایدم به قول معروف یخش دیر باز میشه ولی من فکر می کنم بیشتر اهل آنالیز و سبک سنگین کردنه . هر بار که بیرون میریم و برمیگردیم غیر از اینکه وقتی می رسیم خونه و لباس عوض می کنیم خیلی شنگول میشه و خنده و شادیش فضای خونه رو پر می کنه می بینم که انگار هر بار بزرگتر و باهوش تر شده و حرکات جدیدی انجام میده .
خلاصه عالمی داریم باهاش ولی پشت همه هیجان و عشق و شادی هام یه جور نگرانی و افسوسه . انگار نمی خوام این روزا بگذره دلم می خواد تو زمان متوقف بشم و از این روزای قشنگ بچگیش حسابی لذت ببرم . ساعتها بشینم تک تک حرکات و اداها و خوردن و خفتنشو تماشا کنم ، با تماشای حیرتش نسبت به اطراف و واکنش های بانمکش هیجانزده بشم و بخندم ، لحظه به لحظه سر تا پاشو غرق بوسه کنم ، هی بغلش کنم و بغلش کنم به عبارت خودمونی تر هزار هزار بار بچلونمش ولی زمان با سرعت شگفت انگیزی میگذره و بچه ها با یه ریتم خیلی تندی بزرگ میشن و هر روز چیزای تازه برات رو می کنن .ای کاش سرعت این قطار زندگی که نمی دونم با این عجله کجا می خواد برسه یه کم کمتر می شد فقط یه کم

من به او مشتاق بودم او به من محتاج بود

پسرکم بدخوابه . سخت به خواب میره و به کوچکترین صدا و بهانه ای از خواب می پره .  جنب و جوش و تکون خوردنش تو خواب زیاده و صبحها هم از کله سحر بیدار میشه . 2 ساعت یه بار شیرخوردنش هم که همچنان به قوت خود باقیه . منم که نه ماه بارداری رو نتونستم یه شب هم راحت بخوابم و بی خوابی شده بود عارضه بارداریم ، با به دنیا اومدن ایشون هم کلا فاتحه خوابم خونده شد .
وقتی به دنیا اومد شب ها تو گهواره کنار تخت خودمون می خوابید . قصدم این بود که تا شش ماهگی پیش خودم باشه و بعد از اون بره تو تخت و اتاق خودش . بعد که کم کم بزرگتر شد  دیگه از بس دست و پاشو به در و دیوار گهواره می زد نه خودش می خوابید نه من . چند شبی آوردمش کنار خودم روی تخت خوابوندمش خواب هر دومون بهتر شد ولی این اول ماجرا بود . ماجرای وابستگی من به جوجه کوچولویی که از دیدنش ، از لمسش ، از بوییدنش ، از تماشای نفسهای عمیقش و مژه های بلندش توی خواب سیر نمی شدم و احتمالا وابسته تر شدن او به من . از اول بهمن ماه یعنی زمانی که هنوز ده روز مونده بود 5 ماهش بشه بردمش تو تخت خودش بخوابه و طبیعتا من آدمی نبودم که برگردم سر جای خودم بخوابم ، شدم ساکن کوی یار . شبها پایین تختش تشک انداختم خوابیدم که موقتا تا هر دومون به وضع جدید عادت کنیم در دسترس باشم ولی هنوز که هنوزه نه تنها نتونستم دل بکنم بلکه به هر بهانه ای پسرک رو از تو تختش برمی دارم کنار خودم می خوابونم . الان هم که چندین شبه کل شب رو پایین تخت پیش من می خوابه . گذشته از اینکه خوابش خیلی سبکه و تند تند بیدار میشه آخه مگه میشه از لذت خوابیدن کنارش گذشت ؟ لذت گرفتن دستای کوچولوی تپلش ، بوییدن موهاش ، احساس نفسهاش ، زمزمه لالایی کنار گوشش ، صبر کردن در برابر شیطنت و مقاومتش برای نخوابیدن ، با جدیت پستونک خوردنش که انگار مهم ترین وظیفه عالم رو بهش سپردن ، تماشای سنگین شدن پلکهاش با اون مژه های بلند و برگشته ؟ یا وقتی به پهلو برمیگرده دستش رو میاره دور گردنت یا با صورتت بازی می کنه و چنگ می زنه تو لب و دهان و بینیت یا یکی یکی موهای جلوی سرتو میگیره می کشه و بازی می کنه ؟ یا حتی وقتی با لگداش هر رواندازی رو کنار می زنه یا سعی می کنه برای خودش جا باز کنه و صاحب کل تشک بشه ؟ یا وقتی نصفه شب گریه می کنه و مامان مامان گویان با چشمای بسته دنبال دست و صورتت می گرده که خیالش راحت بشه دوباره بخوابه ؟ یا صبح خیلی زود که بیدار میشه و برای خودش و سرگرمی های اتاقش سخنرانی می کنه و هی سعی می کنه با چنگ زدنت بیدارت کنه ؟ یا وقتی چشماتو باز می کنی یا تکون می خوری با اون چشمای درشت و قشنگش تو نگاهت لبخند ذوق و شادی می زنه ؟ وای اصلا یه عالمی داره که من یکی نمی تونم ازش بگذرم . دلم می خواد پا روی همه قوانین بچه داری و تعلیم و تربیت بذارم برای یک دقیقه تجربه دوباره دوباره همه این ها .
آره من یعنی نوشا یعنی آدمی که با همه بایدها و نبایدها و دیسیپلینش برای تربیت بچه آماده بود الان کم آورده به عبارت خودمونی تر وا داده . اینو حتما این جوجه هم می فهمه و کمال استفاده رو داره می بره ولی مهم نیست . حتی مهم نیست چقدر خسته و کم خوابم . چقدر صبحها که بیدار میشم بدنم کوفته است . فعلا مهم اینه که هر دومون به هم نیاز داریم شایدم من بیشتر .

پی نوشت :
* با پوزش از حضرت حافظ برای دخل و تصرف در شعرش که به عنوان تیتر مطلب استفاده کردم

* تو خانواده ما همیشه این جمله در طول تاریخ شنیده شده که « بچه عزیزه ولی تربیتش از خودش عزیزتره » . گاهی با خودم تکرارش می کنم و لبخند می زنم .

یک سال یک مادر

همیشه نوشتن این جور پست ها خیلی سخته . هم کلی حرف داری هم نمی دونی چی بگی . یه تیتر می نویسی و بعد توش می مونی . یه سال پیش 16 دی ماه بود که یه برگه آزمایش به همه تردیدها و شگفتی های من پایان داد و ثابت کرد که تو وجود من بذر یه زندگی جدید در حال بالیدنه . مادر شدم به همین سادگی !

و یک سال پیش همچین روزی بود که صدای قلبش به من نوید داد که هست و داره با تمام وجود نحیف و کوچیکش تلاش می کنه زنده باشه و زندگی کنه .

یه سال گذشت و حالا وقتی می خوام از احساساتم بگم . از خودم از امروزم از نوشایی که مادر شده واقعا می مونم . برای اولین باره که تو زندگیم نمی تونم از خودم بگم . برای نوشتن مدام امروز و فردا می کنم . انگار جمله و کلمه کم میارم . افسوس می خورم که تو این بزرگترین و ویژه ترین موقعیت و احساس زندگیم ، زبان و قلمم اینقدر قاصره . نمی دونم شاید همه اینا برمیگرده به عدم تمرکزم . الان تو اتاق خودش خوابیده ولی من تمام حواسم اونجاست و منتظر هر صدایی که از جا بپرم و بدوم به طرفش .

از روزی که برگه آزمایش شد سند مادری من تا امروز ، دیگه لحظه ای برای خودم نبودم . اصلا همه چی عوض شد . تمام مدت تمام کارا و برنامه هام حتی راه رفتن و غذا خوردن و نفس کشیدنم برای او و به خاطر او شد . وقتی پای یه بچه در میونه خودخواهی آدم خیلی راحت بر باد میره و نادیده گرفته میشه  .

برای آدمای کمال گرا مثل من مادری کردن میشه یه چالش بزرگ یه درگیری تمام مدت . واقعا نمی دونم چجوری بگم درست تره فقط همینقدر که اگر مثل من از اون آدمایی باشی که مدام عملکرد خودشونو ارزیابی می کنن و مدام با احساس گناه درگیرن یعنی فاتحه جسم و روح و روان خونده است . مثلِ الان من که پسرکم در آستانه 5 ماهگیه و من جسمی خسته و دردمند دارم و روحی لرزان که هی برمیگرده پشت سرشو با نگرانی نگاه می کنه که ببینه کجای کارشو کم گذاشته ، کجا اشتباه کرده ، با هر ناراحتی بچه خودشو مقصر می دونه و ... این بخش ماجرا خیلی دردناکه . حتی گاهی میرم عکسای روزای اولشو می بینم خیلی احساس رنج و شرم دارم فکر می کنم حتما براش مادر خوبی نبودم ، ناشی بودم ، گلایه کردم ، خسته و داغون بودم و هزار تا سرزنش بی مورد دیگه . (واقعیتش می دونم بی مورده چون با همه ناشی و ترسو و دست تنها بودنم خوب از عهده بچه داری براومدم )  و این خیلی بی رحمی بزرگیه که خودم در حق خودم روا می کنم . نمی دونم احساس گناه یه چیز ذاتیه یا اکتسابی ولی اگه اکتسابیه لعنت به اون محیط و جامعه و آدمایی که باعث و بانیش بودن .

اما این همه ماجرا نیست اون چیزی که قدرتمندتر از هر نیرویی جسم و جان منو در خودش گرفته عشق و شوریدگی و ایثار و دلبستگی و هر اون چیزی هست که دلت رو می لرزونه ، روحت رو پرواز میده ، جسمت رو پرنشاط می کنه و به زندگیت رنگ و بوی زیبایی میده . شاهد مثال اینکه بعد از نه ماه بارداری که همیشه و همه جا گفتم حقیقتا خوب و خواستنی و شیرین بود وقتی برمیگردم و به واقعیت اون ایام و احوالات فکر می کنم کم سختی و بی تابی و مشقت نداشته . چیزی که مهمه همین غلبه عشق هست بر رنج . قدرتی که در طول تاریخ ما زن ها رو سر پا نگهداشته و دلمون رو پر از عشق و حمایت و سخاوت کرده . 

همیشه فکر می کردم عشق به فرزند با همون اولین تپش های قلب جنین در وجود مادر شعله می کشه ولی تجربه من نشون داد که مادری هم روز به روز و ماه به ماه با بچه رشد می کنه و می باله . هر روز ریشه هاش تو وجود آدم محکمتر و عمیق تر میشه . الان می بینم پسرکم رو هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارم . هر روز دارم شکیباتر میشم و هر روز لذت مادر بودن داره گواراتر میشه .

در هر حال مادر شدن یه مرتبه ای از حیاته که واقعا باید تجربه اش کرد چون هیچ جوری به وصف نمیاد و گمانم اینه که هر زنی باید تجربه اش کنه تا بتونه خیلی از زوایای وجودش رو تکامل ببخشه . نمی دونم . این نظر منه و چقدر می تونه درست باشه یا نه مهم نیست . مهم اینه که روزی چند بار محکم بغلش می کنم و بهش میگم خیلی خوشحالم که هستی ، مرسی که هستی ، خدا رو شکر که تو رو دارم و پسرکم بدون اینکه بدونه و بفهمه چی میگم به روی من می خنده و دلبری می کنه . همین مرا بس .



چلّه نشین تو شدم

پسرکم چهل روزه شد . چهل روز و چهل شب با هم بودن می دونی یعنی چی ؟ یعنی یک عمر و یعنی یک چشم بر هم زدن مثل همه ایام این دنیا و روزگار . الان به سعی سشوار تو گهواره اش خوابیده اونم چه خوابی طبق معمول نصفی خواب نصفی بیدار ، غر می زنه و وول می خوره و لای پلکاش بازه و ... . منم طبق معمول این روزا هول میشم که از فرصت خواب های کوتاه و سبکش  چجوری نهایت استفاده رو ببرم : بخوابم ، یه چیزی بخورم ، کار خونه بکنم ، به دوستانی که همیشه شرمنده شونم تلفن بزنم ، بشینم و از اوقات فراغتم نهایت لذت ( اینترنت گردی ) ببرم؟ خلاصه این خودش داستانیه .
الانم نمی دونم از چی این چهل روز بگم . از بی خوابی ها ، تر و خشک کردن بچه ، آزمایش و خطاهای مختلف ، بی دست و پایی و هول شدن ها ،  نگرانی از اینکه نتونی مادر ایده آلی باشی ، استرس از انواع مریضی و دکتر بردنا ،کم آوردن و گریه کردنا ، دل پیچه های نامردش که باعث میشه بشینم پا به پاش گریه کنم ، اینکه وقتی دو دقیقه می خوابه ما با چه هول و استرسی سکوت می کنیم و می دویم به کارامون برسیم ( مثلا یه چیزی بخوریم بالاخره ) ، بازی کردنا و حرف زدنا  و شعرخوندنا ، توصیه ها و نسخه پیچیدن های با ربط و بی ربط اطرافیان ، دست تنهایی ما و همدلی و همراهی دو نفره مون ، بی حوصلگی و بحث کردنای پدر و مادری ، بالا رفتن قد  و وزن و تغییرات چهره اش ، کوچیک شدن لباساش ، هیجان از هر حرکت و رفتار جدیدش ، شیرینی ها و خنده ها و دلبری های مخصوص به خودش که دل و دین آدمو می بره ( مثلا یکی از هنرهای بچه ها اینه که وقتی کل شب از خستگی و بی خوابی بر بادت دادن کله سحر چنان خنده های جانانه ای تحویلت میدن که اصلا یادت بره شب خود را چگونه گذراندی ) یا از آرامش فرشته مانندش تو خواب  یا چشمای معصومش وقتی موقع شیرخوردن تو چشمات نگاه می کنه یا وقتایی که با همین معصومیت لب ور می چینه یا بهت پناه میاره ( این پناه آوردنش خودش دنیاییه که می خوای همه عمرتو براش بدی خواب و خوراک و تفریح چه ارزشی داره ) و از همه قشنگ تر اینکه مادر چنین موجود لطیفی هستی ، اینکه براش یگانه ای و همه زندگی و آرامش و امنیتش رو در آغوش تو و کنار تو به دست میاره .
همین حالا هم که دارم این پست رو می نویسم ده بار اومدم بالا سرت ببینم خوابی یا نه . اصلا از همین انشای مطلب معلومه که خودم اینجا و دلم جای دگر . فقط همین رو بگم پسرکم اونقدر برامون عزیز و خواستنی هستی که غصه می خوریم روزا چرا با این شتاب میگذره و فرصت با هم بودن و لذت بردن از حضور تو رو به سرعت ازمون می گیره . حتی با اینکه همه می گفتن بی خوابی ها و سختی هاش تا چهل روزه و بعد خوب میشه و ... ( که البته می دونم هیچ معجزه ای قرار نیست رخ بده در حالی که تو 48 ساعت گذشته پدر ما رو در آوردی از بی خوابی و دل درد  ) ولی من هرگز آرزو نکردم این چهل روز زودتر بگذره . اما گذشت و پسرکم چهل روزه شد و براش آرزو می کنم همه آرزوهای قشنگی که تو این دنیای بی در و پیکر میشه  داشت یا یه مادر برای عزیزترینش داره .

دهم شهریور 1392

عزیز دلم پسرکم آمدن تو به زندگی من  تا ابد بزرگترین ، باشکوهترین و عزیزترین مناسبت زندگی ام شد . آنقدر که نمی دونم کی و کجا و چجوری شروع  کنم به نوشتن و گفتنش . این روزها بیشتر از هر چیز باید با تو باشم و برای تو .

پاره ای از دل

فردا می روم پاره ای از روح و جانم را از بدنم جدا کنند و در آغوشم بگذارند . نمی دانم دلم برای روزهای  قشنگ رفته تنگ شود یا دل به هیجان روزهای عزیز پر فراز و نشیب پیش رو ببندم . پر از حرف و احساس و دلواپسی ام  آنقدر که نمی شود نوشت .