هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

وقتی مرگ در کنار ما نفس می کشد

از صدای ضجه های زنونه ای که توی طبقه مون پیچید فهمیدم خانوم پیر همسایه فوت کرده و این صدای دخترشه . با چه حالی از خواب بیدار شدم و تا مدتی همینطور یخ بسته و ماتم زده نشسته بودم . موقع اومدن از سر کار هم دیده بودم خونه روبرویی پارچه های سیاه زدن و مرگ یه مادر دیگه رو تسلیت گفتن .
امروز صبح هم که تا گوشی رو روشن کردم خبر فوت دایی جان مثل پتک خورد تو سرم . نه اینکه غیرمنتظره باشه همون دو هفته پیش که به دیدنش رفتم دلم پر از غم شد و فهمیدم که دیگه نمیشه به بهبود و موندنش امیدوار بود . دایی سرحال و قبراق همیشگی یه پیرمرد تکیده و رنجور افتاده توی بستر بود . یه تصویر غریب و غم انگیز . تنها نشانه ای که می گفت این همون آدمه اینکه وقتی صبح تماس گرفته بودم که عصر میام سر می زنم همینطور چشمش به ساعت بوده تا ساعت 5 برسه . دایی هم رفت و در اون خونه برای همیشه به روی ما و خاطراتمون بسته شد . مثل خونه مادرجون مثل خونه خاله و همه  اون آدمای مهربون دیگه و خونه های پرخاطره دیگه .
به خودم فکر کردم و به پسرکم که آروم و بی دغدغه تو تختش خواب بود . هیچ چیز مرگ دردناکتر از این دل کندن ها نیست . برای من که متعلق به نسل عجیب و غریب پنجاهیا هستم با همه عواطف و دغدغه ها و خاطره بازیاشون ، بی تفاوت گذشتن از هر کدوم این دق الباب های زندگی کار راحتی نیست . شاید این منم که با نزدیک شدن به 40 سالگی دارم هر روز در خودم و مفهوم زندگی و مرگ بیشتر فرو میرم . این قصه تلخ رفتن و رفتن و برنگشتن ها . دیگر ندیدن ها و نبودن ها . مرگ ترسناک نیست فقط خیلی دردناکه .

نظرات 1 + ارسال نظر
MOHAMMAD یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 14:23

خدا رحمتش کنه و بیامرزدش ، هر چی بزرگتر میشیم تعداد مرده هایی که میشناسیم از زنده ها بیشتر میشه ، این رسم دنیاست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد