از صدای ضجه های زنونه ای که توی طبقه مون پیچید فهمیدم خانوم پیر همسایه فوت کرده و این صدای دخترشه . با چه حالی از خواب بیدار شدم و تا مدتی همینطور یخ بسته و ماتم زده نشسته بودم . موقع اومدن از سر کار هم دیده بودم خونه روبرویی پارچه های سیاه زدن و مرگ یه مادر دیگه رو تسلیت گفتن .
امروز صبح هم که تا گوشی رو روشن کردم خبر فوت دایی جان مثل پتک خورد تو سرم . نه اینکه غیرمنتظره باشه همون دو هفته پیش که به دیدنش رفتم دلم پر از غم شد و فهمیدم که دیگه نمیشه به بهبود و موندنش امیدوار بود . دایی سرحال و قبراق همیشگی یه پیرمرد تکیده و رنجور افتاده توی بستر بود . یه تصویر غریب و غم انگیز . تنها نشانه ای که می گفت این همون آدمه اینکه وقتی صبح تماس گرفته بودم که عصر میام سر می زنم همینطور چشمش به ساعت بوده تا ساعت 5 برسه . دایی هم رفت و در اون خونه برای همیشه به روی ما و خاطراتمون بسته شد . مثل خونه مادرجون مثل خونه خاله و همه اون آدمای مهربون دیگه و خونه های پرخاطره دیگه .
به خودم فکر کردم و به پسرکم که آروم و بی دغدغه تو تختش خواب بود . هیچ چیز مرگ دردناکتر از این دل کندن ها نیست . برای من که متعلق به نسل عجیب و غریب پنجاهیا هستم با همه عواطف و دغدغه ها و خاطره بازیاشون ، بی تفاوت گذشتن از هر کدوم این دق الباب های زندگی کار راحتی نیست . شاید این منم که با نزدیک شدن به 40 سالگی دارم هر روز در خودم و مفهوم زندگی و مرگ بیشتر فرو میرم . این قصه تلخ رفتن و رفتن و برنگشتن ها . دیگر ندیدن ها و نبودن ها . مرگ ترسناک نیست فقط خیلی دردناکه .
خدا رحمتش کنه و بیامرزدش ، هر چی بزرگتر میشیم تعداد مرده هایی که میشناسیم از زنده ها بیشتر میشه ، این رسم دنیاست