هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

دردم از یار است و درمان نیز هم

فکرشم نمی کردم که مادر شدن چنین نیروی شگفت انگیزی به آدم میده یا شاید باید بگم انرژی این فرشته کوچولو . تو این روزای بدحالی و افسردگی و بی اعصابی ، همین بچه با همه سختی دادناش شده پناه عاطفی من . تو اوج بی حوصلگی و عصبانی ات و غصه می بینم برای اون یه آدم دیگه ام یه مامان مهربون و باحوصله و سرحال . اصلا همین که نگاهش می کنم ، همین که بغلش می کنم ، همین که در هر حال باید تر و خشکش کنم و بهش برسم دنیای من عوض میشه . انگار نه انگار همین الان دارم منفجر میشم از فشار این همه خستگی و اعصاب خوردی . حتی می تونم با صدای بلند بزنم زیر آواز که :
من با تو خوشم تو خوشی با دل من     از دست من و تو غصه ها خسته میشن ..........
دیگه حالا بماند چه دلبری ها که نمی کنه وقتی با دستای کوچولوش صورتمو ناز می کنه یا بوس تف تفی تحویل میده یا هیجانزده میشه بغل محکم می کنه یا موقع خواب که هی می خنده من بخندم و برنامه خوابیدن کنسل بشه  و از این دست خوشمزگی های بچه فسقلی .
خوش و خوشحالم  که هست که دارمش . با همه سختی ها و آزارهایی که دیدم ولی یه لحظه هم از داشتنش پشیمون نیستم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد