هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

من به او مشتاق بودم او به من محتاج بود

پسرکم بدخوابه . سخت به خواب میره و به کوچکترین صدا و بهانه ای از خواب می پره .  جنب و جوش و تکون خوردنش تو خواب زیاده و صبحها هم از کله سحر بیدار میشه . 2 ساعت یه بار شیرخوردنش هم که همچنان به قوت خود باقیه . منم که نه ماه بارداری رو نتونستم یه شب هم راحت بخوابم و بی خوابی شده بود عارضه بارداریم ، با به دنیا اومدن ایشون هم کلا فاتحه خوابم خونده شد .
وقتی به دنیا اومد شب ها تو گهواره کنار تخت خودمون می خوابید . قصدم این بود که تا شش ماهگی پیش خودم باشه و بعد از اون بره تو تخت و اتاق خودش . بعد که کم کم بزرگتر شد  دیگه از بس دست و پاشو به در و دیوار گهواره می زد نه خودش می خوابید نه من . چند شبی آوردمش کنار خودم روی تخت خوابوندمش خواب هر دومون بهتر شد ولی این اول ماجرا بود . ماجرای وابستگی من به جوجه کوچولویی که از دیدنش ، از لمسش ، از بوییدنش ، از تماشای نفسهای عمیقش و مژه های بلندش توی خواب سیر نمی شدم و احتمالا وابسته تر شدن او به من . از اول بهمن ماه یعنی زمانی که هنوز ده روز مونده بود 5 ماهش بشه بردمش تو تخت خودش بخوابه و طبیعتا من آدمی نبودم که برگردم سر جای خودم بخوابم ، شدم ساکن کوی یار . شبها پایین تختش تشک انداختم خوابیدم که موقتا تا هر دومون به وضع جدید عادت کنیم در دسترس باشم ولی هنوز که هنوزه نه تنها نتونستم دل بکنم بلکه به هر بهانه ای پسرک رو از تو تختش برمی دارم کنار خودم می خوابونم . الان هم که چندین شبه کل شب رو پایین تخت پیش من می خوابه . گذشته از اینکه خوابش خیلی سبکه و تند تند بیدار میشه آخه مگه میشه از لذت خوابیدن کنارش گذشت ؟ لذت گرفتن دستای کوچولوی تپلش ، بوییدن موهاش ، احساس نفسهاش ، زمزمه لالایی کنار گوشش ، صبر کردن در برابر شیطنت و مقاومتش برای نخوابیدن ، با جدیت پستونک خوردنش که انگار مهم ترین وظیفه عالم رو بهش سپردن ، تماشای سنگین شدن پلکهاش با اون مژه های بلند و برگشته ؟ یا وقتی به پهلو برمیگرده دستش رو میاره دور گردنت یا با صورتت بازی می کنه و چنگ می زنه تو لب و دهان و بینیت یا یکی یکی موهای جلوی سرتو میگیره می کشه و بازی می کنه ؟ یا حتی وقتی با لگداش هر رواندازی رو کنار می زنه یا سعی می کنه برای خودش جا باز کنه و صاحب کل تشک بشه ؟ یا وقتی نصفه شب گریه می کنه و مامان مامان گویان با چشمای بسته دنبال دست و صورتت می گرده که خیالش راحت بشه دوباره بخوابه ؟ یا صبح خیلی زود که بیدار میشه و برای خودش و سرگرمی های اتاقش سخنرانی می کنه و هی سعی می کنه با چنگ زدنت بیدارت کنه ؟ یا وقتی چشماتو باز می کنی یا تکون می خوری با اون چشمای درشت و قشنگش تو نگاهت لبخند ذوق و شادی می زنه ؟ وای اصلا یه عالمی داره که من یکی نمی تونم ازش بگذرم . دلم می خواد پا روی همه قوانین بچه داری و تعلیم و تربیت بذارم برای یک دقیقه تجربه دوباره دوباره همه این ها .
آره من یعنی نوشا یعنی آدمی که با همه بایدها و نبایدها و دیسیپلینش برای تربیت بچه آماده بود الان کم آورده به عبارت خودمونی تر وا داده . اینو حتما این جوجه هم می فهمه و کمال استفاده رو داره می بره ولی مهم نیست . حتی مهم نیست چقدر خسته و کم خوابم . چقدر صبحها که بیدار میشم بدنم کوفته است . فعلا مهم اینه که هر دومون به هم نیاز داریم شایدم من بیشتر .

پی نوشت :
* با پوزش از حضرت حافظ برای دخل و تصرف در شعرش که به عنوان تیتر مطلب استفاده کردم

* تو خانواده ما همیشه این جمله در طول تاریخ شنیده شده که « بچه عزیزه ولی تربیتش از خودش عزیزتره » . گاهی با خودم تکرارش می کنم و لبخند می زنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد