هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

شمارش معکوس در سومین سالگرد زندگی مشترک



امروز سومین سالگرد ازدواجمونه . سه سال عالی و درجه یک رو با هم گذروندیم .  16 تا سفر رفتیم که یکی از یکی بهتر بود و برامون کلی خاطره های خوب ساخت . تمام و کمال با هم و کنار هم بودیم . این که میگم تمام و کمال واقعا همینطوره چون تو زندگی ما نقش اطرافیان خیلی کمرنگه . نه میشه رو کمک و حمایت کسی حساب کرد و نه ما آدمایی هستیم که به دیگران امید بسته باشیم . هر روز که گذشت همدلی و همراهی مون قوی تر شد . بیشتر به هم خو گرفتیم و عشقمون عمیق تر و گرم تر شد .

تا اینکه روز شنبه 16 دی ماه سال 91 یک برگ آزمایش بهمون خبر داد که داره نفر سومی به زندگی شیرین ما اضافه میشه . برای ما که هر دومون احساساتی هستیم و عاشق بچه ، برخلاف تصور تصمیم گرفتن اصلا کار راحتی نبود ! وقتی با واقعیت روبرو میشی می بینی هزاران اما و اگر هست که ته دلت رو آشوب می کنه : وضعیت اسفبار این مملکت تو همه زمینه ها ، سلامت جسمی ، تربیت صحیح ، فراهم کردن امکانات رشد و تحصیلش ، تک فرزندی و تنهاموندنش ، پس فردا که بزرگ شد برای آوردنش به این دنیای وانفسا چه جوابی دارم بدم ، اینکه می تونیم از پس استرس ها و مشکلات ریز و درشتش بربیایم و خلاصه هزاران فکر و خیال که متزلزلت می کنه . حتی با مشاور حرف زدم ، حتی تو خلوت خودم گریه ها کردم  و شدیدا درگیر این دوراهی بودیم که بین علاقه به داشتن بچه و مشکلات داشتنش کدوم رو انتخاب کنیم . بالاخره دل به دریا زدیم و خواستیم که باشه که از لذت بودنش خودمونو محروم نکنیم و به جای اون همه نگرانی و اما و اگر ، سعی کنیم پدر و مادر خوبی براش باشیم.

خوب طبیعیه بعد از چند روز تشویش ، اولین واکنش یک نوشا در برابر این خبر منحصر به فرد و غافلگیرکننده چی می تونه باشه ؟ طبق معمول گریه . وقتی اومدم تو ماشین نشستم با لرز و بهت و بغض خبرشو به همسر دادم . ولی این تازه اول ماجراست . ناباوری به همین راحتی دست از سرت برنمیداره . هنوزم گاهی به خودم میگم باورت میشه مادر شدی ؟! یکی قراره به تو بگه مامان !و از دیدن یه شکم قلمبه به هیجان میام ( این قسمتش واقعا هیجان انگیز و عادی نشدنیه ! )

از فردای اون روز وارد فاز جدیدی از زندگی شدیم . حالا نگرانی از وضعیت جسمی و اینکه نقطه کوچولویی رو که درونت شکل گرفته با همه توانت باید حفظ کنی و مراقبش باشی . 2 روز بعد یه سفر به کیش داشتیم و من با همه نگرانی هام نتونستم از خیرش بگذرم و برنامه ای رو که مدتها چیده بودیم به هم بزنم. خلاصه با مقادیری استرس و وضع بی جون و بی حال من رفتیم و برگشتیم و این شد آخرین سفر دو نفره مون .

به هیچ کس نگفته بودیم تا وضعیتش قطعی و محکم بشه . سونوگرافی 8 هفتگی و صدای قلب کوچولوش می تونست کلی شادی و خوشی با خودش داشته باشه ولی دکتری که جانشین دکتر سفر رفته خودم شده بود منو ترسوند و توصیه به استراحت کرد : تهدید به سقط ! البته خیلی هم بد نشد تونستم مرخصی استعلاجی بگیرم و از شرّ مدرسه و مسیر طاقت فرساش راحت بشم ( بشیم ) . از اینجا بود که همسر من تقریبا کار و زندگیشو وقف رسیدگی به ما کرد  بدون هیچ کمک و حمایتی از اطرافیان.

دوران خوبی رو گذروندم با همه نگرانی های مخصوص به خودش ولی اوضاع جسمی و فیزیکی خوبی داشتم . تمام تصورات ناجوری که نسبت به این دوران داشتم برعکس جای خودشو به آرامش و آسایش و شیرینی داد. فقط به شدت کم خواب شدم و کم انرژی . فکر می کردیم چون دلمون دختر می خواد حتما دختره و  سونوگرافی 12 هفتگی هم یه حدسی به دستمون داد که دیگه ما رو برد تو خیال یه دختر کوچولو . از فروردین ماه شروع کردیم به خرید کردن . حالا بماند که من تمام شب و روز تو اینترنت دنبال سرچ کردن بودم که چی خوبه و چیکار کنم و چی بخرم . بی خوابی ناجوری هم که از همون ماههای اول به سراغم اومد فرصت کافی برای تحقیق و برنامه ریزی بهم داد ! اولین چیزی که براش خریدیم کتاب بود . در واقع استارت کار ما از شهر کتاب مرکزی خورد .  این است کودک فرهیخته من ! و بعد لوازم بهداشتی و چیزایی که جنسیت در اون دخیل نبود .

روز سوم اردیبهشت 92 اما ورق برگشت و سونوگرافی نشون داد که یه پسر کوچولو تو دل بنده جا خوش کرده نه دختر ! واکنش ما کلی خنده دار و جالب بود . اونقدر باورش برامون عجیب بود که خانوم دکتر بیچاره هم به تشخیص خودش شک کرد و چند بار بررسی کرد . نخیر پسر هستن ایشون ! ولی داستان تازه بامزه تر شد و حالا باید خودمون رو پدر و مادر یه پسر وروجک می دیدیم و همه چیز در رابطه با اون تعریف می شد . قشنگ بود خیلی قشنگ ، دنیایی که برامون جدید بود و با تصورات و فانتزی هامون تطابق نداشت .

به هر صورت شروع کردیم همه چیز رو براش آماده کنیم . یه جاهاییش سخت بود یه جاهاییش  گیج می شدیم ولی در کل شیرین و بامزه  بود. چون تابستون در پیش بود و من می دونستم که توانم به شدت کاهش پیدا می کنه سعی کردیم کارامونو به سرعت جمع و جور کنیم و همینم شد . حالا یه اتاق تو خونه ما هست که گرچه هنوز کاملا چیده نشده ولی حس و حال ورود یه فسقلی دوست داشتنی رو داره .  بماند که تو دل من این پسر مهربون بازیگوش چه غوغایی راه انداخته و با پشتک واروهایی که می زنه منو از سرخوشی تا آسمونا می بره .

امروز سومین سالگرد ازدواجمونه و با برنامه ریزی دکتر ، از امروز شمارش معکوس ما برای اومدنش شروع شده . کمتر از یک ماه به تشریف فرمایی این دردونه باقی مونده و من نمی دونم از سرعت عجیب گذشت این روزا متاثر باشم که حیف ! چقدر قشنگ و خوب و خواستنی بود یا خوشحال باشم که به زودی پسر کوچکمو در آغوش میگیرم . 

بالاخره به اون روزی داریم نزدیک و نزدیک تر میشیم که من مادری باشم با همه عشقش ، با همه مسوولیت هاش ، با همه بیم و امیدهاش و همسر عزیزم پدری باشه که می دونم مثل همه ایام زندگیمون پر از عشق و احساس ، مسوولیت پذیر و در یک کلام همونطور که همسری نمونه است پدری نمونه هم بشه . برای همه این روزهایی که همدل و همراه و تکیه گاه من بود ازش بی نهایت ممنونم و امیدوارم با اومدن پسرکمون ، زندگی مشترک ما باز هم درخشان تر و زیباتر از پیش بشه .

فقط 27 روز باقیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد