هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

دو ساله شد دو ساله شدم

با اومدنش  افق جدیدی رو به روی من باز کرد و انگار از نو متولد شدم . به من فرصت دوباره زندگی داد  و من در حیرت دوباره زندگی غوطه ور شدم و این بار حیران تر . چرا که در آستانه 40 سالگی دارم از نو همه چیزو کشف و تجربه می کنم . ممنونم که به زندگی من قدم گذاشتی . ممنونم که مال منی پسرکم . افتخار می کنم که از آن توام و چه سرسپردگی لذت بخشی  که من سر و دل و جان همه رو به تو سپردم .

لغتنامه حبه انگوری

پسرک در تکلم به نسبت کارای دیگه پیشرفت سریع تری داشت . گر چه اصولا چون خجالتیه غیر از من و پدرش هیچ کس حرف زدن و شیرین کاریاش رو نمی بینه ( چه حیف ) ! کلماتی که یاد میگیره و ادا می کنه تابع هیچ الگوی خاصی نیست ( البته به غیر از مامان که تقریبا از سه ماهگی آواشو ادا می کرد ) مثلا وقتی هنوز به زحمت چند تا کلمه رو بلد بود بگه یه دفعه دیدیم هی میگه «دوباره » ! یا مثلا یه دفعه ترکیب کامل آب بازی رو یه روز دیدم میگه یا توی رنگها اولین رنگی رو که یاد گرفت بگه زرد بود اونم با چه غلظتی . معمولا هم همه چی رو یه دفعه رو می کنه و البته لحن و صداشم خیلی کودکانه و شیرینه ( دست و پای بلوری رو داشته باشید ) . از اونجایی هم که وقتی پای فیلم و ضبط صدا میاد وسط هیچی نمیگه و همکاری نمی کنه دیدم بهتره کلمات و عبارات خاص خودشو تا جایی که یادم می مونه اینجا بنویسم . بخصوص که دیگه تقریبا کامل همه چی رو داره میگه و جمله می سازه و شعر می خونه و این دست و پا شکسته ها به تدریج فراموش میشه .
1-چون عشق ماشینه با ماشینا شروع می کنم اسم خیلیاشونم بلده :
کامانو سیمان : کامیون سیمان مخلوط کن ... در همین راستا کامانو باری و کامانو زباله
توتوتو : تراکتور
ماشین پوسی : ماشین پلیس
پِزو : پژو
ماشین بابا : هر 206 ی که می بینه
آتابوس : اتوبوس
ماشین آتشی : ماشین آتش نشانی
هَن : ون
شاسی بانا : ماشین شاسی بلند
اَتار : قطار
دیگه وانت و سمند و بنز و موتور و  تریلی و این چیزا رو که درست میگه . فکر کن که بچه فسقلی هنوز دو سالش نیست میگه کمباین !
2-حیوونا :
زَپ : اسب !
سباب : سنجاب
گاف : گاو
گربَه : گربه Gorbah ( در کمال شگفتی اولین حیوونی بود که اسمشو یاد گرفت ولی حالا چرا پیشی نه و گربه ! )
َاَگوشی : خرگوش
اَزی : خرسی !
پاگونه : پنگوئن
اَدَک : اردک
مایی : ماهی
زَبایی : زنبور طلایی
بوزی : بز
ریبا : روباه
جوجوآ : سی دی های بیبی انیشتین !
دیگه بقیه چیزا رو هم یا نمی گه یا کامل میگه
3- اشکال : دایره و بیضی رو خیلی خوب میگه بقیه رو هم می شناسه ولی خوب نمی تونه بگه
4-بابا و مامان در مواردی که می خواد خرمون کنه هم میشه بابایی و مامایی ( البته کاربرد مامایی خیلی وسیعه دیگه ) ... در همین راستا مامان زُگ و بابازُگ هم که می دونید چیه و البته پیش از همه اینا عمه رو یاد گرفت به صورت عمَّه ( کلا با فتحه بیشتر حال می کنه بچم )
5-خوردنی ها:
بالو : پلو
ماست که اولین چیزی بود که یاد گرفت . هر وقت از مهد میومد می گفتم ناهار چی خوردین ؟ می گفت ماست
بَنیر : پنیر
ازینا : کاکائو ( همیشه اسمش یادش میره و هول میشه میگه ازینا ولی بلده بگه کاکایو )
قُص : قرص
نُس : سس
عدس پلو ! : با کاملترین و بهترین تلفظ . یه وقفه کوچیک بین عدس و پلو
آد دود : آش دوغ ( آش دوغ عشقشه )
ژله : اصولا دلش می خواد به پاستیل بگه ژله . شایدم چون کم می بینه و می خوره
ایار : خیار ( بعد مثلا گوجه رو از همون اول کامل گفت )
کیک مامان پزون : کیک (  حالا من پخته باشم یا آماده باشه . بله تعجب نکنید یه بار باباش گفته یاد گرفته )
6-اشیاء :
جورو : جاروبرقی
شاژی : جارو شارژی
بَشاشو : بخارشو ( قبلا می گفت بوشوشو )
قَتِ قوت : چرخ گوشت
دیزدیزی : همه چیزایی مثل آسیاب برقی و غذاساز و ریش تراش و سشوار و ... که صدای اینجوری داره
یایان : گوشی موبایل فلک زده من ! ( قبلا بهش می گفت آی لایی یعنی آی لاو یو . چون یه انیمیشن توش داشت که اینو می گفت )
پیتینه : پرینتر
7-سایر :
بوزی : یه بار داشت کاغذ می خورد بهش گفتم مگه تو بزی ! خیلی خندید و تا مدتی هی ادای منو درمی آورد و می خندید . حالا هر چیز غیرخوراکی بذاره دهنش خودش میگه بوزی ! و می خنده .
مامان شونه : یه روز اومد منو با اسم بگه اشتباهی گفت شونه ، خودش خنده اش گرفت و حالا هم راضی نمیشه اسم منو درست بگه دیگه !
دیگه تقریبا همه شعرهای کتابی و من در آوردی هم که براش خوندم حفظ شده و می تونه کاملشون کنه
امروز هم موفق شد بگه که مامان بزرگ بهم میگه « جیران بالام » !
فعلا اینایی که یادم بود نوشتم که میراث شفاهی پسرم حفظ بشه و در آینده ممکنه کاملترش کنم  .

بعدنوشت :
کُف فیل : پف فیل
اَوا اویه : هوا خوبه
ماشین اِوینا : ماشین ام وی ام
وانت ِِ شیطونه : یه وانتی که مثل کامیون پشتش بلند شد و خاک خالی کرد .
ماشین مُسابه : ماشین مسابقه
ماشین جَری : ماشین جرثقیل
آگا : آقا
بَ : بغل
میگازه : گاز میده ( اینو تو مهد یاد گرفته )
میسی : مرسی
بُعورم : بخورم ( همچنین شب بعیر و ... )
اَریبا : هواپیما
قالبانه : قابلمه
یچخال : یخچال

و اینک مشروح خبرها

یک . سال تحصیلی بالاخره تموم شد ( البته یه ماه پیش ) به عبارتی  به درک واصل شد . از بس که من تو این 9 ماه پوستم کنده شد و از بس سخت گذشت . نه اینکه کارم سخت تر از سالهای دیگه بود به هر صورت که من کارمو دوست دارم ولی شرایطم امسال فوق العاده سخت بود . پسرک کوچیک بود و به شدت به من وابسته . بچه حساسی هم هست و تا بیاد به مهد عادت کنه که در نهایت عادت نکرد پدرم دراومد . وابستگی خودم به بچه و ناراحتی از اینکه نمی دونم بدون من چه می کنه و چی بهش میگذره یه طرف و مسیر رفت و آمد مدرسه و مهد و کار کردن با آدمای عجق وجق و انواع بی عدالتی ها و بدبختیایی که جزء نوامیس نظام آموزش پرورش شده هم از اون طرف و دست تنهایی و افسردگی و مسائل روحی و شخصی خودم هم از اون یکی طرف منو به 284 قسمت مساوی تقسیم کردن . یعنی سال که تموم شد دلم می خواست لباس و کیف و کفش مدرسه رو آتیش بزنم .

دو . الان 4 ساله که من به امید بازنشستگی پیش از موعدم . ماجرا خنده دار شده دیگه . هر چی میریم جلوتر و میگم خوب امسال دیگه تمومه می بینیم دوباره یه ماده و تبصره و کوفتی سر راهمون سبز شد . امسال که دیگه رئیس کارگزینی می گفت وقتی یه سال مرخصی بدون حقوق می خوای بگیری بهت نمیدن چه امیدی به بازنشستگی داری ! راست میگه دیگه نظام بردگیه دیگه نه نظام استخدامی ( فقط توصیه من به جوانان اینه که خنگ نشن خودشونو آویزون سیستم کارمندی بکنن آدم دستفروش باشه ولی آقای خودش باشه و نوکر خودش )

سه . موفق شدم مهد کودک بچه جانمو عوض کنم یعنی مهدی که نزدیک خونمونه و پارسال به دلیل کمبود فضا ثبت نامش نکردن بالاخره با هزار دوندگی و خواهش قبولش کردن و بااااااری به چه سنگینی از دوش من برداشته شد . واقعا رفت و آمد مهد قبلی پدرمو درآورد . از وقت و انرژی و هزینه آژانسش بگیر تا اعصابی که بخوای با راننده های مختلف سر و کله بزنی  .مهد جدید خیلی نزدیکه بعلاوه اینکه منظم تر و قانونمندتر به نظر میان . بچه هم زودتر به اینجا خو گرفت بماند که همچنان موقع جدایی از من می چسبه و گریه و مامان مامان می کنه ولی ظاهرا خیلی زود آروم و سرگرم میشه . شانس خوب من اینه که بسیار به موسیقی و اسباب بازی و  بچه ها علاقمنده و توجه نشون میده . ( همه می گفتن برای چی تابستون می خوای بذاریش مهد در حالی که خودت خونه ای ؟ نمی دونن پیر من و بچه در میاد تا وقفه ایجاد شده رو جبران کنیم آخر تابستون .  بعد اینکه من آدم نیستم ؟ وقت نمی خوام ؟ کی به کارام برسم ؟ همین دو سه روز در حد دو ساعت که میره خودش کمک بزرگیه تا من بتونم به خودم و زندگی یه سر و سامونی بدم )

چهار . خودم خوب نیستم . حال روحیم ؟ نه بابا اون که اصلا دیگه به وادی فراموشی سپرده شده حتی وقت نمی کنم بهش سر بزنم ولی جسمی خرابم . سرفه های آلرژیک که ماهها جون به لبم کرده بود بالاخره با مراجعه به کلینیک آلرژی و مصرف دارو آروم شد ولی معده معده معده ! و البته داستانهای دیگه که بگذریم .

پنج . پنج عدد مورد علاقه منه پس خبر مهم و شیرینمو تو این شماره میگم : دلبندک من راه افتاد یعنی بالاخره راه افتاد . تقریبا در 22 ماهگی . یعنی من همیشه باید بابت همه چیز کاسه صبرم لبریز بشه و وقتی ازش مایوس شدم اون اتفاقی که باید بیفته میفته . کم مونده بود بالاخره بعد این همه به بی خیالی زدن خودم و بی تفاوتی به حرف و حدیث ملت مجاب بشم که بچه رو ببرم کاردرمانی . می دونستم این کار شرایط رو بدتر می کنه . پسر من روحیه اش خیلی لرزان و حساسه . باید بالاخره اعتماد به نفس لازمو خودش به دست میاورد که آورد و نمی تونم بگم چقدر خوشحالم . وقتی دیدم در اوج مریضی و بی  حوصلگی یه دفعه شروع کرد به راه رفتن واقعا اولین واکنشم گریه بود .( چقدر من طفلکم به خدا )

شش . امروز بالاخره مذاکرات هسته ای هم به سرانجام رسید و به توافق رسیدن و دست و جیغ و هورا ... . شانس من و این مملکت خیلی شبیه همه . اتفاق خوبه میفته ها ولیک به خون جگر شود و این حرفا . اما خداییش این مدتی که بر ما گذشت فقط چند سال و بخشی از زمان نبود خیلی چیزا رفت که هرگز برنمیگرده و جبران نمیشه . کی می خواد جواب بده ؟ امیدوارم اون دادگاه عدل الهی رو واقعا ببینیم . حالا این گوی و این میدان ببینیم بدبختی و بیچارگیامون کار دشمن بود یا سوءمدیریت و بی فرهنگی و .... اه ولش کن بابا حوصله ندارم وارد این داستان بشم . هیچی همین دیگه فقط مرسی آقای ظریف و تیم حرفه ایش که ثابت کردن اخلاق و سواد و شعور چقدر مهمه حتی تو یه همچین عرصه عظیمی . خسته نباشی مرد بزرگ !



پ . ن  : اول تیتر زده بودم خلاصه خبرها ولی دیدم طبق معمول پرچونگی کردم . اصلا موجز نوشتن هم هنریه که بنده ندارم . 


مادر نشدی تا ...

پسرک تا حالا هزار بار موقع جدا شدن از من دم در مهد گریه و بی تابی کرده یا بهم پناه آورده . بارها اومدم بیرون گریه کردم و پریشون شدم ولی امروز که بی صدا رفت بغل مربیش و در سکوت  فقط نگاهم کرد و گوشه های لبش اومد پایین ، بغض کرد و چشماش پر شد ، یه جوری ته دلمو لرزوند که در دم  اشکم چکید پایین . هنوزم از به یاد آوردنش داغون میشم . چه می کنی با دل من بچه ؟
عزیزکم زندگی همه اش جبره . تو رو به زور به این دنیا آوردم و به زور می خوام به هر سختی عادتت بدم که چی ؟ که مرد بشی ! و برای سختی های بیشتر و دردهای بزرگتر آبدیده بشی ! حالم بده بابا . حالم بده از این زندگی .

تو عشق زیبای منی

این چند روز اخیر یعنی از وقتی از سفر برگشتیم احساس می کنم یه دفعه خیلی بزرگتر شده هم حرکاتش هم حرف زدنش . خیلی کلمه ها رو بداهه میگه و بیشتر بهمون جواب میده به نسبت قبل . مثلا عبارتای  مامان بزرگ و بابا بزرگ ( البته بیشتر می شنویم مامان زُگ و بابازُگ )  از جمله ترکیباتیه که تو سفر یه دفعه رو کرد . حتی  محبت کردن و راضی کردن ما رو خیلی ماهرانه تر بروز میده . روی هم رفته خوش اخلاق تر شده ( یا شاید اثر تعطیلات من و کنار هم بودنمونه ) .امروز داشت خرما می خورد  گفت آب آب و چون دهنش پر بود صداش حالت گرفته و بم داشت من خندیدم اداشو درآوردم و اونم خندید بعد چندین بار هی ادای خودشو درآورد و خندید . برای من جالب بود که به این مرحله از درک رسیده .

خلاصه هر چی با دل ما همکاری می کنه و خیلی تدریجی و بی شتاب مراحل رشدشو طی می کنه ولی من همچنان در حیرتم . تو این چند روز هی نیگاش می کنم و میگم ببین پسره  چه بزرگ شده ! وقتی کنارمون غذا می خوره وقتی تو تختش خوابیده وقتی حرف می زنه وقتی بازی می کنه یا بیشتر وقتی حرفای ما رو می فهمه . از همین الانا دلم برای فسقلیاش و اولین هاش تنگ شده .

175 نفر با دست بسته ...

دلم خون شد وقتی خبرو شنیدم . هنوز خون می جوشه تو دلم تو چشمم تا بهشون فکر می کنم یا حرفی می شنوم و می خونم  . تصورش فقط دردناک نیست ویران کننده است . وقتی فکر می کنی چقدر از این 175 تاها بوده و ما این همه سال و روز زندگی کردیم بی هیچ خیالی و این 175 تاها چقدر عزیز و خانواده و دلبند داشتن که سالیانی در برزخ انتظار سوختن و چشم به در دوختن . احساس گناه می کنم از بودنم حتی . می بینی کربلا قصه و افسانه نیست ؟
اصلا حتی دلم نمیاد چیزی بنویسم . هی می نویسم و پاک می کنم . فقط باید از عمق روح و جان با این حجم عظیم درد روبرو شد .

سفرنامه


غروب زیبای انزلی


رفتیم انزلی و برگشتیم نقطه

تا قبل از تولد پسرجان خیلی سفر می رفتیم . تقریبا دو ماه یه بار یه سفر چند روزه می رفتیم . اصولا هم که خیلی بهمون خوش می گذشت ولی نمی دونم چرا هیچ وقت سفرنامه هامو ننوشتم . حیف این قلم شیوا نیست ؟! واقعا حیف ! در طول زمان هم که جزئیات و حس ها فراموش میشه . بعد گفتم خوب از الان بیام شروع کنم قبلیا رو بی خیال شو ولی می بینم بازم نمیشه یا وقت ندارم یا حال . برای همین سفرنامه این دفعه مون تو 4 کلمه خلاصه شد . فعلا این عکس زیبا رو داشته باشین که از غروب انزلی گرفتم . خداییش آدم فکر می کنه اروپاست ولی اگه به پشت صحنه عکس یعنی جایی که بنده ایستادم و شاهد این ویوی زیبا بودم نگاه کنید می بینید ایران که هیچ ، می تونه  افغانستان یا گینه بیسائو باشه حتی .


انزلی .پل غازیان


یعنی مردم بیچاره ما حقشونه رو این لوله بشینن و منظره فرحبخش غروب بندر رو تماشا کنن ! چنین مملکت گردشگرپروری داریم . این پل که به نام پل غازیان هست الان دیگه محل تردد ماشین ها نیست و یه پل جدید کنارش هست پس می شد به عنوان یه مکان ساده گردشگری ازش استفاده کنن . دیگه 4 تا نیمکت گذاشتن که این حرفا رو نداره .